۱۳۹۶ آذر ۱۵, چهارشنبه

She's No Longer Here and It Doesn't Feel Like That

روزی که مامانی رفت، من صبحش از توی هواپیما زل زده بودم به جت ماهان کمی آن طرف تر و خیال میبافتم که اگر از هواپیما که پیاده شدم بدوم و در قسمت بار پنهان شوم ساعت 3 بعد از ظهر تهران خواهم بود. من ندویدم و عصر همان روز مامانی از دنیا رفت.

۱۳۹۶ آبان ۲۸, یکشنبه

کبوتر اهلی فرودگاه های حومه

اما من وقتی کوچک سال بودم و از این زندگی هیجان می خواستم چه می دانستم که یک وقتی می آید که مدام چمدان می بندم،نیمی از چمدان پر از زمستان و نیم دیگر پر از تابستان؛ و چه می دانستم که یک وقتی می آید که در سه کشور خانه خواهم داشت اما در تمامی آنها مسافر چند هفته ای خواهم بود. در کافه های فرودگاه درس میخوانم،از پله های هواپیما پایین می آیم و گرمی آفتاب چشمم را می زند، از پله های هواپیما پایین می آیم و سوز برف صورتم را می سوزاند.

۱۳۹۶ شهریور ۶, دوشنبه

Morning Starts in Your Eyes

  گاهی مینشینم و فکر میکنم که زبان مادری من را نمیداند،وگرنه برایش میگفتم که چطور با وجود دوست داشتنش در سه کشور و هفت شهر،با وجود حلقه ی در انگشتم که دو هفته ی پیش در یکی از فرودگاه ها زانو زد و دستم کرد،هنوز باورم نیست ز بد عهدی ایام که قصه ی غصه چنین در دولتش آخر شده است؛ و گاهی هم میترسم از هزار و یک چیز اما در نهایت این زندگی که با او شروع خواهم کرد تمام چیزی ست که همیشه در موردش خیال پردازی میکردم.
  همیشه ایده آل شغلی من در ازای درس خواندن پول گرفتن بوده و حالا تا پنج سال آینده زندگیم همین است؛همیشه رویای من زندگی در شهری بوده که اکثر اوقات سال پنجره ام را به روی برف و باران و ابر باز کنم و حالا قرار است تا آخر عمرم در چنین شهری زندگی کنم؛ و او؟ خب من هیچ وقت در هیچ خیالی هم کسی را به خوبی او تصور نکرده بودم.