۱۳۹۴ بهمن ۹, جمعه

Sleeping At Last

اين يك پايان لازم بود.‏
حالا ديگر تو را زنده نمي دانم تو يك روز بدون آفتاب و باران مُردي.آنجا كه مُردي آسماني نداشت كه بخواهد آفتابي باشد يا باراني؛یک دنیای عجیب شبکه ای؛ درست مثل سرزمین آلیس،جایی که همه چیز ممکن بود.‏
آن دنیا را از سرِ حوصله سر رفتگی ساختی،یک روز که بازی میکردی و من با لانا دل ری در پس زمینه ی بازی تو آهنگ ویدیو گیم را همخوانی می کردم گفتی این دنیا خیلی بورینگ است،باید دنیای خودم را داشته باشم.بورینگ را یک طور بامزه ای می گفتی اینقدر که دلم نمی آمد به خاطر فارسی حرف نزدن مسخره ات کنم؛اینطور شد که دنیای خودت را ساختی.‏
اوایل من هم دوستش داشتم،همانجا بود که برای من بال ساختی،همیشه فکر می کردم که کتف های استخوانی ام جای بال هایی هستند که ندارم و تو برایم دو بال کوچک شیری رنگ ساختی در دنیای غرایبت.‏
همه چیز تا یک زمانی خوب بود،هیجان جدیدی که به زندگی به قول تو بورینگمان وارد شده بود؛اما بعدتر از آنجا متنفر شدم،اوایل فکر می کردم این تنفر از وقتی شروع شده که به دنیایت آدم اضافه کردی،دخترهایی که از من زیباتر بودند،دخترهایی زیباتر از من که تو در ذهن داشتی.‏از این نمی ترسیدم که تو را یک روز به دخترهایی که وجود خارجی نداشتند ببازم،اما از اینکه می دیدم دخترهای دیگر را به دنیایت وارد کردی حرص می خوردم. برای دشمنی با دنیایت سعی کردم از در علم وارد شوم.هر روز به اسم درس،یکی از نظریات اجتماعی را در گوشت می خواندم،از خود بیگانگی مارکس،قفس آهنین وبر،شی گشتگی هابرماس...هرطور بود باید میفهمیدی که چطور انسان ها می توانند تحت سلطه ی چیزی قرار گیرند که خودشان ساخته اند؛یک روز که باز داشتم این حرف ها را در گوشت می خواندم پرسیدی اگر همه ی دخترها را حذف کنم خیالت راحت می شود؟ تمام زنان دنیای مجازیت را شیفت دیلیت کردی اما خیال من راحت نشد.هیچ وقت حسود نبودم دخترهای واقعی دور و برت هیچ وقت خیالم را ناراحت نمی کردند و نمی دانستم چه چیزی در مورد دنیایت اینطور آزارم می دهد.‏
بعد از مدتی حس کردم از چیزی می ترسی،شب ها کابوس می دیدی و در بیداری با هر صدای کوچکی از جایت می پریدی.‏می دانستم منشا ترست چیزی در این دنیا نیست اما در دنیای دیگر هم تو حاکم بلامنازع دنیایت بودی چرا باید از چیزی می ترسیدی؟  اولین باری که با من در مورد ترس هایت حرف زدی و گفتی که در آن دنیا دشمنانی پیدا کرده ای دوباره تمام آن نظریات جلوی چشمم آمدند؛همیشه وقت خواندن نظریات فکر می کردم که این ها در همه چیز اغراق کرده اند،اما تو مثال عینی تمامشون بودی،چیزی ساخته بودی و همان چیز تو را تحت سلطه ی خودش در آورده بود و منشا ترست شده بود.‏
وقتی با تمسخر گفتم خب دشمنان را شیفت دیلیت کن با دلهره گفتی که نمی شود،قدرتشان زیاد تر از آن شده که از پسشان بر بیایی و یکی از همان روزها هم مردی.مردن که چه عرض کنم،کشته شدی.‏
بعد از آن دیگر ندیدمت،دورادور اخبارت به گوشم می رسد که به هر دری میزنی که در این دنیا هم کشته شوی،از صخره های بلند میپری،مثل دیوانه ها رانندگی میکنی و ... همه ی آشنایانمان می گویند که چه بهتر که تو در توهماتت مردی و از زندگی من
رفتی؛ من هم بال هایم را زیر پیراهن های گشادم پنهان کنم و دیگر تو را زنده نمیدانم.‏
Sleeping At Last-Saturn

۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

Adventure Of A Life Time

وقتهای زیادی هست که مینشینم و به این فکر میکنم که چه ویژگی سوپرهیرویی داشته باشم.ولورین باشم و جاودانه با دست های آدامنتیومی یا تور باشم و با چکش قدرتمندم یکه تاز کهکشان ها باشم.گاهی وقت رانندگی خودم را سوار بر بتموبیل تصور میکنم و گاهی مینشینم و ویژگی های سوپرهیرویی جدید برا خودم اختراع میکنم،انگشتان نورانی،قابلیت جداسازی اتم مولکول های مختلف و ...‏
گاهی عاشق سوپر هیروها می شوم.یعنی آن حالت هایی که آدم از یکی خوشش می آید مدام به او فکر میکند و همه چیز را من در مورد شخصیت های داستانی پیدا میکنم؛یا حداقل مینشینم و تصور میکنم فلانی که به نظر من جذاب است این قابلیت سوپرهیرویی را هم دارد.با این وجود هیچ وقت دوست نداشتم چیزهایی که دلم می خواهد را به واسطه ی آدم دیگری به دست بیاورم.همیشه اولویت با سوپر قهرمان بودن خودم است.‏یکی از داستان های محبوبم این است که روزی کسی را ملاقات می کنم که با اولین تماس دست هایم به نوک انگشتانش نیمی از قدرت هایم به او منتقل می شود، و او کسی است که باید باشد.‏
خواب های سوپرهیرویی هم میبینم،خواب هایم داستان دقیقی دارند اینقدر دقیق که گاهی آرزو می کنم که کاش میتوانستم ضبطشان کنم و جای فیلم بفروشمشان؛ در همین خواب آخرم تهران را افراد شرور با ویژگی های خارق العاده تسخیر کرده بودند و یکی یکی کسانی که ویژگی خارق العاده ای داشتند ولی به آنها نپیوسته بودند را میکشتند.یکبار که سراغ من آمده بودند من توسط مردی عجیب که غیب و ظاهر میشد نجات پیدا کردم و بعد از تحقیق متوجه شدم که مرد زندانی یک زندان نمور و ثبت نشده است و در نیم ساعت فاصله ی تعویض نگهبان ها در شهر چرخ می زند.نمی دانستم که این زندان مال کیست و این افراد با این ویژگی ها چطور رضایت داده اند که باقی عمرشان را در آنجا بگذرانند و چه چیزی آن ها را می ترساند اما تصمیم داشتم هرطور که هست وارد زندان شوم سر از کارشان در بیاورم و از آن ها برای شکست ارتش سیاهی که شهر را تسخیر کرده یود کمک بگیرم...‏
اگر یک دانشمند دیوانه ای دارویی برای قدرت های عجیب و غریب پیدا میکرد من جزو داوطلبان آزمایش دارو میشدم،یا اینکه حاضر بودم خودم را در معرض انفجار یک دستگاه شتاب دهنده ی ذرات قرار دهم برای اینکه قدرتی فراتر از قدرت های حالایم پیدا کنم و دنیا برایم کمی از کسل کنندگی خارج شود؛با این وجود احتمال اینکه این ،اتفاقات برایم بیفتد نزدیک به محال است؛حتی اینکه به عنوان یک انسان شناس بی جیره و مواجب یک موسسه ای به آفریقا برای پژوهش بروم هم دور از ذهن است؛برای همین ارتش کوچک سوپرهیرویی خودم را در کتابخانه ی ملی ساخته ام.‏
تی شرت در شلوار قهرمانی ست که اگر اراده کند همه ی تی شرت های جهان مثل تی شرت خودش در شلوار قرار میگیرند.غذا فوت کن کسی است که می تواند با یک فوت تا شعاع 20 کیلومتری تمام غذاها را سرد کند.اَبرو بکَن می تواند در کثری از ثانیه لشکری را بی اَبرو کند.قابلیت ‏کله تکان که از خودراضی ترین و البته یکی از بی فایده ترین اعضای تیم است این است که کاری کند تا سر تمام آدم های اطراف روی گردنشان لق بزند.گرومپی یک و دو هر دو پاهای قدرتمندی دارند،اگر همزمان پاهایشان را بر زمین بکوبند بلند ترین ساختمان ها هم فرو می ریزد.‏شاید به نظر برسد که این ارتش ارتش بی فایده ای است اما در عمل تمام این قابلیت ها به کار می آید.‏
و من؟
نام سوپرهیرویی من سولین است،به دلایل امنیتی فقط دوستان نزدیکم می دانند که چه قابلیتی دارم،ارتفاع،هیجان بخشیدن به زندگی دیگران،اتوبان های خلوت،راننده ای که برایم تند رانندگی کند،شنبه های بارانی و رقصیدن با این* آهنگ کلد پلی را دوست دارم.‏
و این تمام چیزی است که لازم دارید از من بدانید.‏
Adventure Of A Life Time-ColdPlay*