۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

The Reason in Madness,in Love

"ملاقات با ددلاین" این عبارتیه که همیشه می شنویم و چیزی که در ذهنمون نقش می بندده کسیه که تند تند در آخرین لحظات کارهاش رو انجام می ده. خب برای من هم تا یک وقتی به همین صورت بود؛ درست تا وقتی که "ملاقات با ددلاین" واقعا معنی ملاقات با ددلاین رو پیدا کرد.
ددلاین قد بلند و باریک،عصا قورت داده و کمی شلخته اما تمیز بود عطرش تند و مناسب مردهایی بود که به کارهای خیلی جدی مشغولن. وقتی که گفت سلام من ددلاین هستم خب کلمه های زیادی تو سرم ردیف شدن، کلمه هایی مثل بی مزه، مسخره و های. با این وجود عکس العمل بدی نشون ندادم، یعنی به عنوان کسی که همیشه جلوی غریبه ها در مورد حباب های تو دل یا نحوه ی بروز جنون در پرنده ها صحبت می کنه حق نشون دادن عکس العمل بد رو هم نداشتم، به هر حال باید هوای کارما رو داشت.
لبخند زدم و گفتم من نازنینم چه کاری از دستم براتون بر میاد آقای ددلاین؟
گفت که می خواد باهام قهوه بخوره و وقتی گفتم که وقت ندارم چون باید بدو بدو به کارهای اداری امروزم برسم جواب داد که میدونه و برای همین به راننده ش گفته که برامون قهوه بگیره و میتونیم در حالی که من رو به اداره ی مربوطه میرسونه با هم قهوه بخوریم. خب فکر میکنم مشخص باشه که من قبول نکردم. کی میره سوار ماشین غریبه ای بشه که یهو تو خیابون اومده سراغش و اسمشم گذاشته ددلاین؟ تشکر کردم و راهمو گرفتم و رفتم.
دومین ملاقاتم با ددلاین یه شب بارونی بود که منتظر تاکسی وایساده بودم و طبق معمول گیرم نمیومد؛مامان هم تو یکی از تکست های همیشگیش غر زده بود که چرا دارم دیر میرم خونه و استرس گرفته بودم برای دیر رسیدن؛این بود که وقتی تاکسی خالی رو جلوم دیدم سریع پریدم توش و گفتم که بقیه ی مسافرهارو هم حساب میکنم و بریم؛راننده گفت لازم نیست حتی خودتو هم حساب کنی نازنین جان و خندید و خب سرمو آوردم بالا و دیدم که بله راننده آقای ددلاین تشریف دارن.
توی راه برام توضیح داد که سالهاست که هربار من برای یک چیزی دیرم میشه منو میبینه؛غرغرهای من و داستان هایی که زیر لب برای خودم میبافم تا از موقعیتی که دیر شده فرار کنم به نظرش بامزه رسیدن و دلش میخواد که منو بیشتر بشناسه و چیزی که بهش جرات داده اینو بگه تد تاکیه که من دانلود کردم برای اینکه یاد بگیرم چطور یه آدم ددلاینی نباشم؛ترسیده که اگه من واقعا سعی کنم برای به موقع انجام دادن کارها برای همیشه منو از دست بده.
احتمالا اگه هرکس دیگه ای جای من بود فکر میکرد که این دیوونه کیه دیگه و سریع از ماشین پیاده میشد اما خب از آدمی که فکر میکنه به جای خون توی رگ هاش شکلات گرم نعنایی هست چه انتظاری دارین؟
حالا حدود 8 ماه از اون شب میگذره؛ من و ددلاین وارد رابطه شدیم.هیچ کاریو تا آخرین لحظه انجام نمیدم و برای رفتن به هیچ جا زود راه نمیفتم،با وجود علاقه م به صبح های زود همیشه آلارم رو طوری ست میکنم که صبحم دیر شروع بشه و درست وقتی که همه چیز دیر شده من دوست پسرمو ملاقات میکنم.
هیچ وقت فرصت نشده ازش بپرسم که چطور به این هیبت انسانی در اومده یا اینکه درآمدش از کجاست که میتونه چنین ماشین هایی با راننده داشته باشه؛ هیچ وقت نشده که با دل سیر ببوسمش یا باهاش یه دیت درست و حسابی برم وخیلی چیزهای دیگه ای که خب در یک رابطه ی معمول اتفاق میفته،گاهی میشینم و فکر میکنم آخرش که چی؟به کجا میخواد برسه؟ اما درست وقتی که به دستای استخونی با رگ های بیرون زده و دلبری هاش فکر میکنم تمام این فکرا اهمیت خودشونو از دست میدن و دور سرم قلبای صورتی و زرد میچرخه و فکر میکنم که برای چه کاری میتونم دیر کنم؟
گاهی دوستام ازم میپرسن که چرا نمیتونن دوست پسرمو ببینن و من جوابی بهشون نمیدم؛شاید فکر کنن که چنین دوست پسری اصلا وجود خارجی نداره و همه چیزو از خودم درآوردم اما واقعیتش اینه که نه تنها دوستام بلکه تمام آدم های دیگه هم ددلاینو ملاقات کردن؛هربار که هرکسی برای مساله ای دیرش میشه دوست پسر من اونجاست ولی فقط یه نفر تو دنیا هست که وقتی عبارت "ملاقات با ددلاین" رو میبینه درست مثل یه دختر چهارده ساله ی عاشق گونه هاش سرخ میشه و اون آدم منم.

*The Reason in Madness,in Love-Codes in The Clouds

۱۳۹۵ شهریور ۱۰, چهارشنبه

The Magic Has Turned On, It's a Whole New Advanture

یک ساعت تمامه که دارم بالا پایین می‌پرم، تمام آدم های دور و برم رو محکم بغل می‌کنم،وسطش بلند بلند می‌خندم و گریه می‌کنم و به سمت آسمون بوس می‌فرستم. یک ساعت تمام.

۱۳۹۵ مرداد ۲۷, چهارشنبه

I Always Take a Step Back From Everything Which Is So Near

اتفاق خوبی که در این مرحله از بزرگسالی تجربه اش می کنم این است که دیگر از وجود آدم ها،به جز آدماهای خیلی نزدیک لذت نمیبرم،چیزی که برایم لذت بخش است پروسه ای ست که با وجود آدم ها سوای اینکه چه کسی باشند اتفاق می افتد؛ به طور مثال کسی دلبری می کند،دلم می ریزد،پاهایم را توی دلم جمع می کنم و ذوق می کنم بی اینکه به دلبر فکر کنم. تنها و تنها از حس قنج رفتن دلم در بیست و هفت سالگی لذت می برم و وال هایی که 
در آسمان پرواز می کنند.
Maybe -London Grammar

۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه

Here We Go Fast & Slow On The Big Chair

نیچه نظریه پرداز محبوب من نیست،هیچ وقت نشده که موقع خواندن نظریاتش فکر کنم چه خوش فکر وتحسینش کنم؛اما یکی از تئوری هایش همیشه برایم جالب توجه و چالش برانگیز بوده. تئوری توضیح می دهد که مصونیت داده های اثبات شده ی علوم تجربی از خطا هم به نوعی خطا محسوب میشود.
در مورد این نظریه احساس دوگانه ای دارم؛ بخشی از مغزم هست که به شدت منظم کار میکند و چنین چیزی براش نمونه ی کامل هرج و مرجی غیر قابل تحمل است و بخشی از مغزم هست که پذیرای هرگونه اتفاق خارج از ساختاری ست و من حتی مطمئن نیستم که کدام بخش مورد علاقه ی من است.
  قبل از اینکه حرفم در مورد نیچه را ادامه دهم لازم است نظرم را در مورد زیبایی بگویم؛ از نظرم زیبایی تنها چیز خوبی است که در دنیا وجود دارد و همه باید برای آفریدن زیبایی تلاش کنند؛ البته همه جز هنرمندان نوگرا که برای بیان احساسات عمیقشان،  زیبایی را به صورت پرفورمنسی در تراشیدن یک طرف ریششان در حین برهنه شدن جلوه گر می سازند. وقتی از زیبایی صحبت می کنم منظورم بازه ی گسترده ای از مسائل است. از پوشیدن لباس های زیبا گرفته تا صدا زدن کسانی که دوستشان داریم با کلماتی که زیبایی تولید می کنند. مثل شکر که تولید کننده ی شکلات، کیک توت فرنگی و دیگر قشنگی های جهان است. گل و بته های مینیاتور، فیلم ها و آهنگ هایی که خوش فکر بودن سازندگانشان را نمایان می کنند، قلمه زدن گیاهان، سخت تلاش کردن برای رسیدن به چیزهایی که می خواهیم، مهربانی و تمام چیزهای دیگری که در ذات زیبا هستند.
  به هر رو از بحث دور نشویم و برگردیم به نظریه ی نیچه. گفتم که در مورد این نظریه احساس دوگانه دارم. نظم از زیبایی های جهان است و بی نظمی و آشفتگی از زشتی های جهانند و همیشه کلافه ام می کنند. مثال نظریه ی نیچه می تواند چیزی شبیه این باشد که تمام دانشمندان هواشناسی پیش بینی کنند که فردا روز 30 خرداد هوای تهران داغ و آفتابی است،همانطور که باید باشد و همانطور که داده های علوم تجربی پیش بینی کرده اند، اما به جای آن هوا سرد شود؛ اتفاقی که من دانشش را ندارم که چیست بیفتد و برف ببارد. خب این یک هرج و مرج تمام عیار است؛ من که هوای گرم را جزو زشتی های دنیا به حساب می آورم می توانم آن را زیبایی حساب کنم اما اگر بخواهم اعتقادم را بر زیبایی نظم حفظ کنم باید هر بی نظمی ای را زشت بدانم ؛ از طرف دیگر برای کسی که هوای سرد دوست ندارد این خطای علوم تجربی نمی تواند یک اتفاق زیبا باشد.
 پس باید حرفم را تصحیح کنم، نظم و قطعیت همچنان از زیبایی های جهان هستند اما گاهی نبودشان می تواند قطعیت هایی در ابعاد بزرگتر خلق کند و به اندازه ی تمام انسان های زمین معیار هست برای تعیین اینکه این قطعیت جدید امری مثبت است یا منفی.
  و تمام این ها در مورد مسائل تجربی است. به مسائل انسانی که می رسیم نظم موجود فقط ساخته و پرداخته ی ذهن خودمان است که دوست دارد در شرایط آرام بگیرد اما هیچ قطعیتی در آن نیست، و بر هم خوردن این نظم ظاهری هم قطعیتی جدید نمی آفریند بلکه ما را در عدم قطعیت دیگری قرار می دهد؛ و این موضوع با وجود تمام ترسناکی ناشناخته اش گاهی منشا آفرینش زیبایی های بزرگی است که تمام قشنگی های بی چون و چرا و قطعی جهان به گرد پایش هم نمی رسند و بی شک سخت ترین کار جهان رسیدن به این باور است که قطعیتی وجود ندارد و آرام گرفت.
Big Chair-Travis

۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه

Used To Be

اگر کسی از من بپرسد همین حالا مشغول چه کاری هستم میتوانم توضیح بدهم که هوا گرم شده و باران نمیبارد تا من بتوانم پراکندگی نور را در عبور از محیط چند فازی بی قاعده تماشا کنم،پس همه چیز را بازسازی کرده ام،همه ی ما گاهی به پولک ها نیاز داریم.

۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

A Story About Fuckin' Oriental magpie Robins

زمان جوانی من همیشه فیلمهای آخرالزمانی راجع به تسخیر زمین به وسیله ی زامبی ها،فضایی ها،روبات ها و حتی مورچه ها و زنبورها ساخته میشد،اما هیچ کس تصور نمیکرد سلطه ی انسان ها بر زمین اینطور به پایان برسد
صبح شنبه ی بارانی ای که دنیا به پایان رسید،من طبق معمول روزهای زوجم قرار بود به کتابخانه بروم و مثل همیشه دیرم شده بود؛تمام کارها را انجام دادم و لاک زدن را گذاشتم برای وقتی که در ماشین باشم؛رانندگی جزو معدود کارهایی است که لاک را قبل از خشک شدن خراب نمی کند.
وقت بیرون آوردن ماشین از حیاط دم جنبانک کوچکی وسط کوچه بود،صبر کردم تا رد شود و وقتی که جلوی در مشغول زرشکی کردن ناخن هایم بودم همان پرنده ی کوچک روی آینه نشست،لبخند کجی تحویلش دادم و گفتم تا 1 دقیقه ی دیگه ماشین را روشن می کنم،لطفا برو که نترسی؛وقتی که آخرین ناخنم هم زرشکی شد پرنده دیگر روی آینه نبود.
آن روز یک روز معمولی کتابخانه ای بود؛تمام روز همه چی طبق روال روزهای عادی پیش رفت، جز اینکه بعدازظهر به شدت خوابالود شدم که خب خوابیدن در آن ساعت روز کمی برای من غیر طبیعی بود،دور از چشم کتابدار روی یکی از مبل های سبز رنگ کتابخانه ولو شدم و خوابم برد؛وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود و هیچ کس در کتابخانه نبود؛فکر کردم چند ساعت خوابیدم؟کتابخانه تعطیل شده؟چرا هیچ کس من را بیدار نکرده؟
 پارکینگ کتابخانه پر از ماشین بود و همه جا آنقدر ساکت بود که انگار هیچ کس جز من در این دنیا نیست.
"هیچ کس جز من در این دنیا نیست
وقتی که این فکر از ذهنم گذشت حتی در دورترین خیال هایم هم فکر نمیکردم که واقعا هیچ کس جز من در این دنیا نباشد؛حتی وقتی که دیدم تمام سطح ماشینم را دم جنبانک های کوچک پوشانده اند باز هم فکر نمیکردم که اتفاق بدی افتاده باشد؛تمام فکرهایم اشتباه بودند.یک آخرالزمان دم جنبانکی اتفاق افتاده بود؛و هیچ چیزی بدتر از آن نبود.
پرنده ای که صبح روی آینه ی ماشین نشسته بود ملکه،رئیس یا هرچیز دیگری بود که در دنیای پرنده ها معنی داشته باشد و به خاطر توجهی که صبح کرده بودم تصمیم گرفته بود از بین تمام انسان های زمین من را زنده نگه دارد تا ندیمه اش باشم.
هیچ وقت نفهمیدم که دم جنبانک ها با انسان ها چه کار کرده اند؛نمیخواستم بدانم.تمام کسانی که دوستشان داشتم را از دست داده بودم و واقعا اهمیتی نداشت که چطور.
حالا سال های زیادی گذشته؛اگر دنیا روال عادی خودش را ادامه میداد،حالا می توانستم مادربزرگ باشم.در خاطرم هست وقتی که کودک بودم مادر بزرگم به من میگفت که باید با حیوانات مهربان باشم و برایم داستان هایی درباره ی انسان هایی میگفت که به حیوانات کمک کرده اند و همان حیوانات برای جبران محبت آن ها را به جاه و مقام رسانده اند؛نصیحت مادربزرگ باعث شد که من تنها انسان زنده ی روی زمین باشم اما بدون شک داستان زندگی من هیچ شباهتی به داستان های زیبای مادربزگ ندارد. 

۱۳۹۵ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

Flowing Pictures Of An Ordinary Day

گاهی گوشه و کنار خانه خوابم میبرد.عموما روزهایی که شب قبلش کمتر از پنج ساعت خوابیده باشم.در رندوم ترین جای ممکن بیدار میشوم و یادم نمی آید که چطور شد که خوابم برد
حالا عصر دیروقت یکی از همان روزهاست.برای ناهار نان-پنیر هندوانه خوردم،بعد سعی کردم از روی ویدیوهای آموزشی ضبط ماشین را باز کنم و ضبط جدید ببندم که تلاش ناموفقی بود و بعد کف اتاقم نشسته بودم و سعی میکردم تصور کنم برای بعد دادن به تذهیب باید چه کار کنم و وسط همین فکر کردن ها سرم را روی لبه ی تخت گذاشتم و خوابیدم
بعد از بیدار شدنم در خانه بوی باقالی تازه پیچیده بود و مهیار از اتاقش داد زد که برام بستنی بروانی و قهوه خریده.با وجود اعتیادم به قهوه هیچ ترکیبی که با قهوه درست شود را دوست ندارم؛مهیار را اما اینقدر دوست دارم که هرچیزی که از طرف او باشد را هم می توانم دوست داشته باشم.کمی قیسی برای کیک زردآلویی که یکی از همین روزها میپزم خیساندم و با بستنی به اتاق برگشتم تا فیلم ببینم
فیلم تمام شد و حالا اول شب است.فکرم در بابلسر میچرخد،به شکوفه های بهارنارنج فکر می کنم؛باید یک روز صبح بیدار شوم دوباره تنها به بابلسر بروم،روی موهایم شکوفه ی بهار نارنج بگذارم،از بازارچه سبزی بخرم،ناهار کباب اوزون برون شیلات بخورم،کمی زیر آفتاب ظهر کنار دریا بنشینم و مست و ملنگ شوم و برگردم
زندگی بیرون از فکرهای من طور خوبی روان است.از هال صدای تلویزیون می آید روی کانال سی ان ان؛می توانم تصور کنم و مطمئن باشم که مامان و بابا کنار هم نشستند و مامان حواسش به تلفنش است و بابا احتمالا خیره به تلویزیون به چیزی فکر می کند؛اگر با دقت تر گوش کنم صدای ماشین ها را هم ازبیرون پنجره می توانم بشنوم،حتی می توانم بگویم که آن بیرون چه بویی می آید؛بوی نیمه خنک شب های بهاری،ترکیبی از تمام درخت های حیاط با عطر اقاقی که بر همه ی آنها غالب است

۱۳۹۴ بهمن ۹, جمعه

Sleeping At Last

اين يك پايان لازم بود.‏
حالا ديگر تو را زنده نمي دانم تو يك روز بدون آفتاب و باران مُردي.آنجا كه مُردي آسماني نداشت كه بخواهد آفتابي باشد يا باراني؛یک دنیای عجیب شبکه ای؛ درست مثل سرزمین آلیس،جایی که همه چیز ممکن بود.‏
آن دنیا را از سرِ حوصله سر رفتگی ساختی،یک روز که بازی میکردی و من با لانا دل ری در پس زمینه ی بازی تو آهنگ ویدیو گیم را همخوانی می کردم گفتی این دنیا خیلی بورینگ است،باید دنیای خودم را داشته باشم.بورینگ را یک طور بامزه ای می گفتی اینقدر که دلم نمی آمد به خاطر فارسی حرف نزدن مسخره ات کنم؛اینطور شد که دنیای خودت را ساختی.‏
اوایل من هم دوستش داشتم،همانجا بود که برای من بال ساختی،همیشه فکر می کردم که کتف های استخوانی ام جای بال هایی هستند که ندارم و تو برایم دو بال کوچک شیری رنگ ساختی در دنیای غرایبت.‏
همه چیز تا یک زمانی خوب بود،هیجان جدیدی که به زندگی به قول تو بورینگمان وارد شده بود؛اما بعدتر از آنجا متنفر شدم،اوایل فکر می کردم این تنفر از وقتی شروع شده که به دنیایت آدم اضافه کردی،دخترهایی که از من زیباتر بودند،دخترهایی زیباتر از من که تو در ذهن داشتی.‏از این نمی ترسیدم که تو را یک روز به دخترهایی که وجود خارجی نداشتند ببازم،اما از اینکه می دیدم دخترهای دیگر را به دنیایت وارد کردی حرص می خوردم. برای دشمنی با دنیایت سعی کردم از در علم وارد شوم.هر روز به اسم درس،یکی از نظریات اجتماعی را در گوشت می خواندم،از خود بیگانگی مارکس،قفس آهنین وبر،شی گشتگی هابرماس...هرطور بود باید میفهمیدی که چطور انسان ها می توانند تحت سلطه ی چیزی قرار گیرند که خودشان ساخته اند؛یک روز که باز داشتم این حرف ها را در گوشت می خواندم پرسیدی اگر همه ی دخترها را حذف کنم خیالت راحت می شود؟ تمام زنان دنیای مجازیت را شیفت دیلیت کردی اما خیال من راحت نشد.هیچ وقت حسود نبودم دخترهای واقعی دور و برت هیچ وقت خیالم را ناراحت نمی کردند و نمی دانستم چه چیزی در مورد دنیایت اینطور آزارم می دهد.‏
بعد از مدتی حس کردم از چیزی می ترسی،شب ها کابوس می دیدی و در بیداری با هر صدای کوچکی از جایت می پریدی.‏می دانستم منشا ترست چیزی در این دنیا نیست اما در دنیای دیگر هم تو حاکم بلامنازع دنیایت بودی چرا باید از چیزی می ترسیدی؟  اولین باری که با من در مورد ترس هایت حرف زدی و گفتی که در آن دنیا دشمنانی پیدا کرده ای دوباره تمام آن نظریات جلوی چشمم آمدند؛همیشه وقت خواندن نظریات فکر می کردم که این ها در همه چیز اغراق کرده اند،اما تو مثال عینی تمامشون بودی،چیزی ساخته بودی و همان چیز تو را تحت سلطه ی خودش در آورده بود و منشا ترست شده بود.‏
وقتی با تمسخر گفتم خب دشمنان را شیفت دیلیت کن با دلهره گفتی که نمی شود،قدرتشان زیاد تر از آن شده که از پسشان بر بیایی و یکی از همان روزها هم مردی.مردن که چه عرض کنم،کشته شدی.‏
بعد از آن دیگر ندیدمت،دورادور اخبارت به گوشم می رسد که به هر دری میزنی که در این دنیا هم کشته شوی،از صخره های بلند میپری،مثل دیوانه ها رانندگی میکنی و ... همه ی آشنایانمان می گویند که چه بهتر که تو در توهماتت مردی و از زندگی من
رفتی؛ من هم بال هایم را زیر پیراهن های گشادم پنهان کنم و دیگر تو را زنده نمیدانم.‏
Sleeping At Last-Saturn

۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

Adventure Of A Life Time

وقتهای زیادی هست که مینشینم و به این فکر میکنم که چه ویژگی سوپرهیرویی داشته باشم.ولورین باشم و جاودانه با دست های آدامنتیومی یا تور باشم و با چکش قدرتمندم یکه تاز کهکشان ها باشم.گاهی وقت رانندگی خودم را سوار بر بتموبیل تصور میکنم و گاهی مینشینم و ویژگی های سوپرهیرویی جدید برا خودم اختراع میکنم،انگشتان نورانی،قابلیت جداسازی اتم مولکول های مختلف و ...‏
گاهی عاشق سوپر هیروها می شوم.یعنی آن حالت هایی که آدم از یکی خوشش می آید مدام به او فکر میکند و همه چیز را من در مورد شخصیت های داستانی پیدا میکنم؛یا حداقل مینشینم و تصور میکنم فلانی که به نظر من جذاب است این قابلیت سوپرهیرویی را هم دارد.با این وجود هیچ وقت دوست نداشتم چیزهایی که دلم می خواهد را به واسطه ی آدم دیگری به دست بیاورم.همیشه اولویت با سوپر قهرمان بودن خودم است.‏یکی از داستان های محبوبم این است که روزی کسی را ملاقات می کنم که با اولین تماس دست هایم به نوک انگشتانش نیمی از قدرت هایم به او منتقل می شود، و او کسی است که باید باشد.‏
خواب های سوپرهیرویی هم میبینم،خواب هایم داستان دقیقی دارند اینقدر دقیق که گاهی آرزو می کنم که کاش میتوانستم ضبطشان کنم و جای فیلم بفروشمشان؛ در همین خواب آخرم تهران را افراد شرور با ویژگی های خارق العاده تسخیر کرده بودند و یکی یکی کسانی که ویژگی خارق العاده ای داشتند ولی به آنها نپیوسته بودند را میکشتند.یکبار که سراغ من آمده بودند من توسط مردی عجیب که غیب و ظاهر میشد نجات پیدا کردم و بعد از تحقیق متوجه شدم که مرد زندانی یک زندان نمور و ثبت نشده است و در نیم ساعت فاصله ی تعویض نگهبان ها در شهر چرخ می زند.نمی دانستم که این زندان مال کیست و این افراد با این ویژگی ها چطور رضایت داده اند که باقی عمرشان را در آنجا بگذرانند و چه چیزی آن ها را می ترساند اما تصمیم داشتم هرطور که هست وارد زندان شوم سر از کارشان در بیاورم و از آن ها برای شکست ارتش سیاهی که شهر را تسخیر کرده یود کمک بگیرم...‏
اگر یک دانشمند دیوانه ای دارویی برای قدرت های عجیب و غریب پیدا میکرد من جزو داوطلبان آزمایش دارو میشدم،یا اینکه حاضر بودم خودم را در معرض انفجار یک دستگاه شتاب دهنده ی ذرات قرار دهم برای اینکه قدرتی فراتر از قدرت های حالایم پیدا کنم و دنیا برایم کمی از کسل کنندگی خارج شود؛با این وجود احتمال اینکه این ،اتفاقات برایم بیفتد نزدیک به محال است؛حتی اینکه به عنوان یک انسان شناس بی جیره و مواجب یک موسسه ای به آفریقا برای پژوهش بروم هم دور از ذهن است؛برای همین ارتش کوچک سوپرهیرویی خودم را در کتابخانه ی ملی ساخته ام.‏
تی شرت در شلوار قهرمانی ست که اگر اراده کند همه ی تی شرت های جهان مثل تی شرت خودش در شلوار قرار میگیرند.غذا فوت کن کسی است که می تواند با یک فوت تا شعاع 20 کیلومتری تمام غذاها را سرد کند.اَبرو بکَن می تواند در کثری از ثانیه لشکری را بی اَبرو کند.قابلیت ‏کله تکان که از خودراضی ترین و البته یکی از بی فایده ترین اعضای تیم است این است که کاری کند تا سر تمام آدم های اطراف روی گردنشان لق بزند.گرومپی یک و دو هر دو پاهای قدرتمندی دارند،اگر همزمان پاهایشان را بر زمین بکوبند بلند ترین ساختمان ها هم فرو می ریزد.‏شاید به نظر برسد که این ارتش ارتش بی فایده ای است اما در عمل تمام این قابلیت ها به کار می آید.‏
و من؟
نام سوپرهیرویی من سولین است،به دلایل امنیتی فقط دوستان نزدیکم می دانند که چه قابلیتی دارم،ارتفاع،هیجان بخشیدن به زندگی دیگران،اتوبان های خلوت،راننده ای که برایم تند رانندگی کند،شنبه های بارانی و رقصیدن با این* آهنگ کلد پلی را دوست دارم.‏
و این تمام چیزی است که لازم دارید از من بدانید.‏
Adventure Of A Life Time-ColdPlay*