۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

And You Have No Idea How Genius These Modern Birds Are

صبح چهارم تیر ماه 25 سالگیم،از نور آفتاب روی صورتم چشمهامو باز کردم؛مثل هر سال تیر ماه اولین فکر صبحم این بود که چند روز دیگه یک سال بزرگتر می شوم.‏19 روز.‏
فکر کردم لازم نیست از تخت بیرون بیام،می تونم همینطور زیر ملحفه پنهان شوم تا آفتاب از محدوده ی پنجره ی من گذر کنه.‏
قابلیتم برای رها کردن زندگیم درست به اندازه ی قابلیتم برای به دست گرفتنش قدرت داره؛بسیار مخرب و بسیار سازنده.‏
بزرگترین کابوس زندگیم این بوده که زمان بگذرد و من به اندازه ای که می خواستم خوب نبوده باشم.‏
این ها فکرهایی هستند که اگه در آستانه ی 26 سالگی نامه ی ریجکت دریافت کنی به سرت میزنن و منم سرم گرم همین فکرها بودم که آمد. نشست لبه ی تخت و بی سلام صبح بخیر گفت هیچ می دونستی که پرنده های دیوانه کتاب می خوانند؟
من با بی حواسی پرسیدم چی؟ گفت پرنده ها دیگه! پرنده های دیوانه کتاب می خوانند.جنون در پرندگان به صورت کتابخوانی بروز پیدا می کنه.‏
گفتم اینو دیگه نمیتونی به اسم یکی از حقایق علم پزشکی که ازش خبر داری و من دانششو ندارم بهم غالب کنی،چون دامپزشک نیستی، و این هم موضوع قابل باوری نیست و چرت و پرت محضه.‏
اخماشو انداخت توی هم و سرشو گرم تلفنش کرد.‏حوصله ی منت کشی نداشتم،حرفش در مورد پرنده ها شاید جذاب بود،شاید اگه صبحی نبود که دلم می خواست تمامش رو توی تخت بگذرونم و منتظر گذر آفتاب از پنجره م باشم میشد که از فکر پرنده های کتابخوان هیجان زده شوم،اما امروز نه.‏
میدونستم که نمیتونم بهش توضیح بدم که میخوام تنها دراز بکشم و از این فکرها کنم،چون یکی از سخنرانی های طولانیش راجع به اینکه تو هیچی از در رابطه بودن سرت نمیشه و بدون من بودن رو ترجیح میدی و این جور حرفارو تحویلم میده و منم میرم بالای منبر و میگم تو از اولشم میدونستی من برام مهمه رابطه برام محدودیت نیاره و از اون دست آدمایی نباشم که زندگیشون رو بر اساس رابطه تنظیم کنند و تو حالا میخوای منو عوض کنی؛اینجور وقت ها سریع چند روز باقی مانده تا تولدم رو هم نادیده می گرفتم و میگفتم تو نمیتونی شخصیت شکل گرفته ی یک آدم 26 ساله رو عوض کنی.‏
وای خدا،تنها چیزایی که میخواستم این بود که آفتاب از پنجره م بگذره و من فکر کنم که در آستانه ی به دست گرفتن زندگیم هستم یا هنوز در دوره ی رها کردنم؟ و نمیتونستم خودمو تو دام یک دعوای بی پایان بندازم.‏
هنوز با اخم سرش توی تلفنش بود؛گفتم پرنده های دیوانه...و جمله م تموم نشده بود که گفت اصلا من میرم.گذاشتم که بره؛
اگه میگفتم نرو خودم حسابی آتیشی میشدم و میگفتم که نذاشته به تنها چیزی که امروز صبح میخواستم برسم.‏
تا عصر توی تخت موندم و نفهمیدم که تو کدوم دوره ی زندگیم هستم و عصر تلفنو برداشتم و تکست زدم که "بیا".‏ زمان خیلی چیزهارو از بین میبره،تمام مسائل بزرگی که صبح توی ذهنم بودن حالا زیر پوششی از زمان فرو رفته بودند درست مثل میزی که رومیزی ابریشم چوب خراشیده شو میپوشونه.‏جواب داد پیتزا میخوری؟ گفتم ماست میوه ای.‏
یک ساعت ونیم بعد خودش اینجا بود،خنده و بوسه و پیتزا و ماست میوه ای هم؛از پنجره ی باز نسیم بسیار آرام تابستان بوی چنار و تبریزی های حیاط را توی خانه می آورد،انگار نه انگار که امروز عصر آن صبح باشد؛داشتیم سر اینکه فیلم ببینیم یا بازی کنیم سنگ کاغذ قیچی شرطی بازی میکردیم که گنجشکی از پنجره ی باز اومد تو و یکراست رفت سراغ کتابخانه،یکی از کتاب هایی که 10 برابرش وزن داشت رو به نوکش گرفت و از مقابل قیافه ی بهت زده ی من و قیافه ی حق به جانب اون گذشت و قهقهه زنان از پنجره خارج شد.‏

۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

Like a leaf clings to a tree

وقتی گفت بیا برویم یک ربع به مامان بزرگم سر بزنم،با بی هواسی گفتم باشه؛کاری نداشتم که یک ربع بخواهد باعث دیر شدنش بشود؛چند قدم که رفتیم گفتم آخ راستی..و سعی کردم پشت این آخ راستی بهانه جور کنم برای نرفتن.‏
نرفتم.‏
شش ساله بود که برای اولین بار به خانه شان رفتم،طبقه ی اول خانه ی مادربزرگش بود و طبقه ی بالا خانه ی خودشان؛مادربزرگش موهایش یک دست نقره ای بود،ناخون های همیشه لاک مرتب قرمز داشت و هیچ ساعتی از روز نبود که رژ لب آلبالویی روی لب هایش نباشد.‏
تنها زن سیگاری ای بود که در کودکی میشناختم؛بعدا فهمیدم کبری خانم همسایه روبرویی هم سیگار میکشد،که چادر گل دار سرش میکرد؛زن شلخته ای هیچ شبیه مادربزرگ او نبود.‏
در آشپزخانه ی خانه اش رادیو ضبط یک کاسته ای بود که هایده پخش میکرد،اسم یکی از بچه هایش را هم هایده گذاشته بود،همان عمه اش که دختر لوسش همیشه به دوستی من و او حسادت میکرد و میخواست در بازی هایمان نقش اصلی  را داشته باشد و اگر نداشت گریه کنان شکایت میبرد پیش مادرش،هایده.
همیشه کمی از او میترسیدم؛از آن دست پیرزن هایی نبود که بچه ها را لوس کنند،و صدای خش دارش و جدیت رفتارش من را می ترساند،با این وجود همیشه برایم جذاب بود که یواشکی نگاهش کنم.
 وقتی که گفت برویم پیش مامان بزرگم از ذهنم گذشت که پیرزن آلزایمر گرفته ای که مراقبتش بر عهده ی پرستار است،پیرزن جذاب آن سال ها نیست،و فکر کردم دلم نمی خواهد ببینمش؛خود جذاب آن سال هایش هم احتمالا دلش نمی خواهد تصویر زیبایش از بین برود و نرفتم.