۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

February 18, 2015, 9:38 PM

جاده ها همیشه دلتنگم می کنند،از لحظه ای که پایم را به قصد سفر از خانه بیرون می گذارم تا لحظه ای که به خانه برگردم دلتنگم.
دلتنگ تخت خواب،آدم هایی که در تهران گذاشته ام و همه چیز؛ جاده ها برای همه چیز دلتنگم می کنند.
حالا با حوصله سر رفتگی توی ماشین نشستم،صورتم را به شیشه ی یخ زده ی ماشین چسبانده ام و فکر می کنم پس کی مه تمام می شود تا بتوانم زل بزنم به آسمان و به ستاره ها چشمک بزنم.انگار که این چشمک های جاده ای را به ستاره ها قرض داشته باشم یا اینکه ایلین ها نشسته باشند آن بالا منتظر چشمک من.
بابای شهرزاد با هر آهنگی که عوض می کند نظرم را در مورد آهنگ می پرسد؛با حلقه ی طلایی،سیبیل،بوی عطر و سیگار و عینک کائوچویی،یکی از استایلیش ترین مرد های این سنی محسوب می شود.
جاده از شدت مه و یخ شبیه فیلم های آخر الزمانی شده،هر لحظه منتظرم که مردی خونین و مالین به شیشه برخورد کند و اسیر زامبی ها شویم. به امکاناتم فکر می کنم،چاقوی جیبی،چراغ قوه ی آیپاد و یک بسته ی کوچک شکلات. تپه ای را در نظر می گیرم برای پنهان شدن و دعا دعا می کنم که پشت تپه موبایلم آنتن بدهد و بتوانم زنگ بزنم و ازکسی برای کشتن زامبی ها کمک بخواهم.
وسط این فکرهایم،کریس رئا و بابای شهرزاد همخوانی می کنند آیم لوکینگ فور د سامر و من تابستانی ترین لبخندم را در یخبندان دلتنگ کننده ی گردنه ی گدوک روی لب هایم دارم.