۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

This Place Was A Shelter

دو چرخ و فلک در انتهای خیابان پارک شده اند؛سال های زیادی است که که اگر در طول روز از انتهای خیابان گذر کنم نگاهشان می کنم که چطور با زنجیر های پهن به حصار یک خانه بسته شده اند.‏
عصرها چرخ و فلک انتهای خیابان غیبشان می زند،از مسیری که من نمی دانم کجاست چون صدای رفتنشان را هیچ وقت نمی شنوم به سمت پارک برده می شوند.‏هیچ وقت طی این سال ها مرد چرخ و فلکی را در خیابان های سمت پارک ندیدم،انگار که عصر ها چرخ و فلکش را با یک ورد جادویی به پارک می برد.‏
شب ها اما،حدود ساعت 1:10 صدای گذر چرخ و فلک اول می آید که لخ لخ کنان به سمت انتهای خیابان برده می شود و حدود ساعت 1:30 صدای چرخ و فلک دوم.‏من برای هر کدام 5 تا صلوات میفرستم،برای زیاد شدن روزی دو مردی که هر روز چرخ و فلک های انتهای خیابان را در پارک ظاهر می کنند،بچه ها را می چرخانند،بچه هایی که اگر خوش شانس باشند،وقتی که یک بچه سوار یا پیاده بشود در بالاترین نقطه ی چرخ و فلک چند دقیقه ای گیر می کنند و در آن چند دقیقه اگر به اندازه ی کودکی من خیال پرداز باشند دستشان را به سمت آسمان می گیرند و فکر می کنند اینبار حتما پرواز خواهم کرد؛یا اگر درختی آن کنار باشد دستشان را به برگ ها می زنند و فکر می کنند به نقطه ای از جهان دست زده اند که دست هیچ کس دیگری نخواهد رسید و احساس قدرت می کنند؛یا شاید خیلی ساده از ارتفاع بترسند و دلشان بریزد و آرزو کنند کاش زودتر چرخ و فلک حرکت کند و پیاده شوند.کسی چه می داند که در فکر بچه های این روزها چه می گذرد؟
کسی چه می داند که 5 صلواتی که من برای برکت کردن روزی صاحب چرخ و فلک میفرستم هیچ وقت اثر کرده؟هیچ وقت توانسته با پول اضافه  برای کودک احتمالیش چیزی بخرد؟
کسی هم نمی داند وقتی من آرزو می کنم سوار یک شلغم شوم و به ماه سفر کنم،یا به سفر بی بازگشت مریخ بروم،یا دختر فیلم چشمه باشم،چطور رنج زیستن بر شانه هایم سنگینی کرده.‏
This Place Was A Shelter -Olafur Arnalds

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

And You Have No Idea How Genius These Modern Birds Are

صبح چهارم تیر ماه 25 سالگیم،از نور آفتاب روی صورتم چشمهامو باز کردم؛مثل هر سال تیر ماه اولین فکر صبحم این بود که چند روز دیگه یک سال بزرگتر می شوم.‏19 روز.‏
فکر کردم لازم نیست از تخت بیرون بیام،می تونم همینطور زیر ملحفه پنهان شوم تا آفتاب از محدوده ی پنجره ی من گذر کنه.‏
قابلیتم برای رها کردن زندگیم درست به اندازه ی قابلیتم برای به دست گرفتنش قدرت داره؛بسیار مخرب و بسیار سازنده.‏
بزرگترین کابوس زندگیم این بوده که زمان بگذرد و من به اندازه ای که می خواستم خوب نبوده باشم.‏
این ها فکرهایی هستند که اگه در آستانه ی 26 سالگی نامه ی ریجکت دریافت کنی به سرت میزنن و منم سرم گرم همین فکرها بودم که آمد. نشست لبه ی تخت و بی سلام صبح بخیر گفت هیچ می دونستی که پرنده های دیوانه کتاب می خوانند؟
من با بی حواسی پرسیدم چی؟ گفت پرنده ها دیگه! پرنده های دیوانه کتاب می خوانند.جنون در پرندگان به صورت کتابخوانی بروز پیدا می کنه.‏
گفتم اینو دیگه نمیتونی به اسم یکی از حقایق علم پزشکی که ازش خبر داری و من دانششو ندارم بهم غالب کنی،چون دامپزشک نیستی، و این هم موضوع قابل باوری نیست و چرت و پرت محضه.‏
اخماشو انداخت توی هم و سرشو گرم تلفنش کرد.‏حوصله ی منت کشی نداشتم،حرفش در مورد پرنده ها شاید جذاب بود،شاید اگه صبحی نبود که دلم می خواست تمامش رو توی تخت بگذرونم و منتظر گذر آفتاب از پنجره م باشم میشد که از فکر پرنده های کتابخوان هیجان زده شوم،اما امروز نه.‏
میدونستم که نمیتونم بهش توضیح بدم که میخوام تنها دراز بکشم و از این فکرها کنم،چون یکی از سخنرانی های طولانیش راجع به اینکه تو هیچی از در رابطه بودن سرت نمیشه و بدون من بودن رو ترجیح میدی و این جور حرفارو تحویلم میده و منم میرم بالای منبر و میگم تو از اولشم میدونستی من برام مهمه رابطه برام محدودیت نیاره و از اون دست آدمایی نباشم که زندگیشون رو بر اساس رابطه تنظیم کنند و تو حالا میخوای منو عوض کنی؛اینجور وقت ها سریع چند روز باقی مانده تا تولدم رو هم نادیده می گرفتم و میگفتم تو نمیتونی شخصیت شکل گرفته ی یک آدم 26 ساله رو عوض کنی.‏
وای خدا،تنها چیزایی که میخواستم این بود که آفتاب از پنجره م بگذره و من فکر کنم که در آستانه ی به دست گرفتن زندگیم هستم یا هنوز در دوره ی رها کردنم؟ و نمیتونستم خودمو تو دام یک دعوای بی پایان بندازم.‏
هنوز با اخم سرش توی تلفنش بود؛گفتم پرنده های دیوانه...و جمله م تموم نشده بود که گفت اصلا من میرم.گذاشتم که بره؛
اگه میگفتم نرو خودم حسابی آتیشی میشدم و میگفتم که نذاشته به تنها چیزی که امروز صبح میخواستم برسم.‏
تا عصر توی تخت موندم و نفهمیدم که تو کدوم دوره ی زندگیم هستم و عصر تلفنو برداشتم و تکست زدم که "بیا".‏ زمان خیلی چیزهارو از بین میبره،تمام مسائل بزرگی که صبح توی ذهنم بودن حالا زیر پوششی از زمان فرو رفته بودند درست مثل میزی که رومیزی ابریشم چوب خراشیده شو میپوشونه.‏جواب داد پیتزا میخوری؟ گفتم ماست میوه ای.‏
یک ساعت ونیم بعد خودش اینجا بود،خنده و بوسه و پیتزا و ماست میوه ای هم؛از پنجره ی باز نسیم بسیار آرام تابستان بوی چنار و تبریزی های حیاط را توی خانه می آورد،انگار نه انگار که امروز عصر آن صبح باشد؛داشتیم سر اینکه فیلم ببینیم یا بازی کنیم سنگ کاغذ قیچی شرطی بازی میکردیم که گنجشکی از پنجره ی باز اومد تو و یکراست رفت سراغ کتابخانه،یکی از کتاب هایی که 10 برابرش وزن داشت رو به نوکش گرفت و از مقابل قیافه ی بهت زده ی من و قیافه ی حق به جانب اون گذشت و قهقهه زنان از پنجره خارج شد.‏

۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

Like a leaf clings to a tree

وقتی گفت بیا برویم یک ربع به مامان بزرگم سر بزنم،با بی هواسی گفتم باشه؛کاری نداشتم که یک ربع بخواهد باعث دیر شدنش بشود؛چند قدم که رفتیم گفتم آخ راستی..و سعی کردم پشت این آخ راستی بهانه جور کنم برای نرفتن.‏
نرفتم.‏
شش ساله بود که برای اولین بار به خانه شان رفتم،طبقه ی اول خانه ی مادربزرگش بود و طبقه ی بالا خانه ی خودشان؛مادربزرگش موهایش یک دست نقره ای بود،ناخون های همیشه لاک مرتب قرمز داشت و هیچ ساعتی از روز نبود که رژ لب آلبالویی روی لب هایش نباشد.‏
تنها زن سیگاری ای بود که در کودکی میشناختم؛بعدا فهمیدم کبری خانم همسایه روبرویی هم سیگار میکشد،که چادر گل دار سرش میکرد؛زن شلخته ای هیچ شبیه مادربزرگ او نبود.‏
در آشپزخانه ی خانه اش رادیو ضبط یک کاسته ای بود که هایده پخش میکرد،اسم یکی از بچه هایش را هم هایده گذاشته بود،همان عمه اش که دختر لوسش همیشه به دوستی من و او حسادت میکرد و میخواست در بازی هایمان نقش اصلی  را داشته باشد و اگر نداشت گریه کنان شکایت میبرد پیش مادرش،هایده.
همیشه کمی از او میترسیدم؛از آن دست پیرزن هایی نبود که بچه ها را لوس کنند،و صدای خش دارش و جدیت رفتارش من را می ترساند،با این وجود همیشه برایم جذاب بود که یواشکی نگاهش کنم.
 وقتی که گفت برویم پیش مامان بزرگم از ذهنم گذشت که پیرزن آلزایمر گرفته ای که مراقبتش بر عهده ی پرستار است،پیرزن جذاب آن سال ها نیست،و فکر کردم دلم نمی خواهد ببینمش؛خود جذاب آن سال هایش هم احتمالا دلش نمی خواهد تصویر زیبایش از بین برود و نرفتم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

دوست دختر اجاره ای

همه چیز اینطور شروع شد که وقت امتحانات شده بود و داشت غرغر می کرد که من وقت امتحانات به دوست دختر احتیاج دارم،هیچ اهمیتی نداره اگه بقیه ی مواقع سال کسی کنارم نباشه اما وقت امتحاناتم باید دوست دختر داشته باشم.‏
پرسیدم خب چرا اینطور مواقع یکی اجاره نمیکنی؟
یک طوری انگار که به عقل خودش شک کرده باشه گفت چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ و بعد چشماشو ریز کرد و گفت اصلا چرا آدم پولشو خرج غریبه ها کنه،خودت چقدر میگیری برای هر امتحانی؟
 یه حساب سر انگشتی کردم،لوس شدن های وقت امتحان،غرغر ها و همه چیزو در نظر گرفتم و قیمت دادم.؛بدون چونه زدن حقوق پیشنهادی رو قبول کرد و اینجوری شد که من اولین شغل ثابت زندگیم رو پیدا کردم.‏
دوست دختر اجاره ای!‏
در سال یک ماه سر امتحانات میان ترم و دو ماه برای امتحانات پایان ترم دوست دختر بودم؛مهربونی میکردم،صبح های امتحان حواسم بود که خواب نمونه و بعضی شب ها تا صبح باهاش بیدار میموندم تا درس بخونه و اضافه کاری می گرفتم،برای نمره های خوب جشن میگرفتیم و برای نمره های بد با هم غصه می خوردیم.‏ کار آسونی نبود،گاهی غرغرهاش واقعا غیر قابل تحمل میشد و گاهی شدید دعوا می کردیم،با این وجود من شغلمو دوست داشتم.‏
یک سال اول شغلم اینطوری گذشت تا اینکه یه روز وسط تابستون تلفنم زنگ خورد و پرسید که وقت دارم این ماه هم کار کنم یا نه؟ اون ماه کار کردم و ماه های بعدترش و سال بعدش؛ طبق یه قرارداد نانوشته من شغلم تمام وقت شده بود و از این وضعیت راضی بودم.‏
اواسط سال دوم کار،یه روز گفت که باید صحبت کنیم در مورد شغلت؛احساس آدم هایی رو داشتم که قراره از شغل مورد علاقه شون اخراج بشن؛ با این وجود می دونستم که دیر یا زود با تموم شدن درسش این اتفاق میفته؛با ناراحتی رفتم و زل زدم تو
صورت همیشه جدیش و گذاشتم که حرفاشو بزنه.‏
آخرین چیزهایی که حدس میزدم ازش بشنوم این جملات بودند:‏
من دو سال دیگه میخوام کنکور بدم،این یعنی اینکه از سال آینده باید شروع کنم درس خوندن،می خواستم که اگه موافق باشی حقوقتو زیاد کنم ولی کارت تمام وقت بشه و بیای تو خونه ی من زندگی کنی و همسر اجاره ای من باشی.‏
و از اون روز به بعد تا به حالا من یک همسر اجاره ای بودم.‏
و حالا تمام اینهارو برات تعریف کردم تا  بدونی که اگه گاهی  به جای صدا زدن اسمت بهت میگه "اجاره ای" نباید ازش دلخور شی؛پدرت شیوه ی عجیبی برای زندگی داره و تو هم فرزند اجاره ایش هستی؛ومیتونم بهت اطمینان بدم که در اجاره ی پدرت بودن بهترین اتفاقیه که تو زندگی هر دوی ما افتاده.‏

۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

February 18, 2015, 9:38 PM

جاده ها همیشه دلتنگم می کنند،از لحظه ای که پایم را به قصد سفر از خانه بیرون می گذارم تا لحظه ای که به خانه برگردم دلتنگم.
دلتنگ تخت خواب،آدم هایی که در تهران گذاشته ام و همه چیز؛ جاده ها برای همه چیز دلتنگم می کنند.
حالا با حوصله سر رفتگی توی ماشین نشستم،صورتم را به شیشه ی یخ زده ی ماشین چسبانده ام و فکر می کنم پس کی مه تمام می شود تا بتوانم زل بزنم به آسمان و به ستاره ها چشمک بزنم.انگار که این چشمک های جاده ای را به ستاره ها قرض داشته باشم یا اینکه ایلین ها نشسته باشند آن بالا منتظر چشمک من.
بابای شهرزاد با هر آهنگی که عوض می کند نظرم را در مورد آهنگ می پرسد؛با حلقه ی طلایی،سیبیل،بوی عطر و سیگار و عینک کائوچویی،یکی از استایلیش ترین مرد های این سنی محسوب می شود.
جاده از شدت مه و یخ شبیه فیلم های آخر الزمانی شده،هر لحظه منتظرم که مردی خونین و مالین به شیشه برخورد کند و اسیر زامبی ها شویم. به امکاناتم فکر می کنم،چاقوی جیبی،چراغ قوه ی آیپاد و یک بسته ی کوچک شکلات. تپه ای را در نظر می گیرم برای پنهان شدن و دعا دعا می کنم که پشت تپه موبایلم آنتن بدهد و بتوانم زنگ بزنم و ازکسی برای کشتن زامبی ها کمک بخواهم.
وسط این فکرهایم،کریس رئا و بابای شهرزاد همخوانی می کنند آیم لوکینگ فور د سامر و من تابستانی ترین لبخندم را در یخبندان دلتنگ کننده ی گردنه ی گدوک روی لب هایم دارم.

۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه

Hold Me In Your Everlasting Arms

یک تصویر محوی از کودکیم در ذهنم وجود دارد که یک روز عصر تابستان دم در حیاط ایستاده بودم و دختری هم سن و سالم اومد جلو و گفت بیا با هم دوست باشیم،همون جمله ی کلاسیکی که باعث شکل گرفتن تمام دوستی های کودکی میشه.‏
 وقتی که موافقتمو با دوستی اعلام کردم، دختر دست در جیبش کرد و کمی عدس خام ریخت کف دستم و گفت بخور و وقتی گفتم که عدس خام رو نمیشه خورد خیلی محکم و قاطع درست مثل وقت هایی که مامان میخواست با زور مجبورم کنه گوشت بخورم گفت بخور، برات خوبه.‏
هنوز مشغول تعجب از طعم غریب عدس خام بودم که گفت میخوام برم عسل بیارم،همینجا صبر کن تا بیام.‏
من صبر نکردم،بدو بدو رفتم به مامان بگم که دوست پیدا کردم و عدس خام چه طعم عجیبی داره؛مامان ازم پرسید که اسم دوستم چیه و من یادم افتاد که اسمشو نپرسیدم و دوباره بدو بدو رفتم دم در و سعی کردم تو یادم نگه دارم که اسمشو بپرسم.‏
شاید دختر تو این فاصله ی نبودن من آمده بود و رفته بود، شاید هم نه؛با این حال من تا غروب صبر کردم و خبری ازش نشد.‏
چیزی که این تصویر را از 5 سالگی اینطور زنده در ذهنم نگه داشته و باعث می شود گاه و بی گاه به یادش بیفتم عدس های خام هستند؛گاهی سراغ کابینت حبوبات میروم چند عدس خام برمیدارم و بعد از مدتی بازی کردن و ساختن شکلک های مختلف و به خودم یادآور میشم که باید بخورمشان چون برام خوبه؛یک طور آیین برای تا همیشه به یاد داشتن تکه ای از 5 سالگی.‏
حالا نشستم اینجا آهنگ داره می خونه "من را در آغوش همیشه برقرارت نگه دار." قسمتی از مغزم هست که همیشه وظیفه ی خودش میدونه یادآوری کنه جز خودت هیچ چیز تا همیشه پایدار نیست،و قسمتی هست که می تواند به آغوشی همیشه برقرار فکر
کند و به جای خون در رگهایش شکلات گرم نعنایی جریان پیدا کند.‏
همیشه برقرار.‏
فکر می کنم ممکن است آلزایمر بگیرم،ممکن است وقتی بیاید که زندگی آنقدر گرفتارم کند که دیگر یادم نماند آیین عدس های خام را به جا بیاورم،با اصرار فکر میکنم که حتی خاطره ای همیشه برقرار نخواهم داشت.‏
از کِی آن بخش دیگر از مغزم را بیشتر از این بخش دوست داشتم؟اسم دخترِ عدس های خام چه بود؟

*Vampire Weekend

۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

Long drive,could end in burning flames or paradise

حدود دو هفته بود که پاشنه بلندها کف اتاق ولو بودند،مدت زمان زیادی از وقتی که پوشیده بودمشان می گذشت و خب کیه که دلش برای خستگی پاها بعد از ساعت ها پاشنه بلند تنگ نشه؟
این بود که وقتی تولد دعوت شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه خوب،پاشنه بلند!‏
حالا بماند که تولد چقدر بزرگسالانه بود و اگر همراهی دوستم، به دست آوردن راحت ترین مبل، نیکی میناژ و باقی مسائل نبودند احتمالا از حوصله سر رفتگی بودن در یک مهمانی خانوادگی بداخلاق میشدم.‏
 در طول مهمونی مطلبی که این هفته خونده بودم رو توی ذهنم مرور می کردم، چیزهایی که هیچکس در دهه ی بیست زندگی به شما نخواهد گفت؛‏ جزو مواردش،موردی بود که میگفت اشکال نداره اگه هنوز نمیدونید می خواهید با زندگیتون چه کار کنید،سکندری خوردن همون زندگیه.‏
خب این جمله مخالف تمام ذهنیت من راجع به بزرگسالیه.من هیچ وقت نمیخوام از اون دست بزرگسال هایی باشم که تا 40 سالگی از این شاخه به اون شاخه می پرند و سکندری می خورن و نهایتا مجبور میشن در 40 سالگی به زندگی ای خیلی کوچک ولی پایدار اکتفا کنند.از طرفی وقتی به آدم های مهمونی نگاه میکردم و خودمو تصور میکردم که 35 ساله ام، برای بچه م تولد گرفتم، آرایشگر موهای طلایی رنگمو بالای سرم جمع کرده،به مهمونا لبخند میزنم و سعی میکنم برای رقصیدن بلندشون کنم؛ میدیدم این هم زندگی ای نیست که بخواهم.‏
اگر قرار بود بین سکندری خوردن تمام عمر و اینطور زندگی بزرگسالانه یکی را انتخاب کنم، تا ابد با خوشی سکندری میخورم؛با این حال انتخاب هایم فقط این دو گزینه نیستند.‏
در راه برگشت هربار که با ترمز کمی به جلو پرت میشدم وکمربند قفل میشد به جالب بودن سیستم کمربندهای ایمنی فکر میکردم؛ لایی کشیدن ها تمامی نداشت،قفل شدن های کمربند هم؛ چه پایانی بهتری از این برای شبی که پاشنه بلند پوشیده ای؟

Style,Taylor Swift*

۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

Once Upon a Time a Cube Of Light

راستش رو بخوای من فکر می کردم که کل قضیه یه شوخی باشه؛من می دونستم تو هم می دونستی که تو مغزش چیزها چطور اتفاق میفتن،همیشه در مورد رودخونه ی شیر توت فرنگی،گوزن های سخنگو،اینکه هربار میرقصه کف اتاقش پر از اکلیل های طلایی میشه،یا فرماندهی ارتش زامبی ها حرف میزد؛آخرش هم با حسرت میگفت که چه حیفه که تو همچین دنیای بی مزه ای بدون همه ی این چیزای هیجان انگیز زندگی می کنیم.‏
اون روز هم نشسته بودیم و در مورد چیزای مختلف حرف میزدیم و آهنگ هم با صدای کم پخش میشد که یهو توجهش جلب شد و از من اسم آهنگ و گروهو پرسید؛ آهنگ پرتقال ها و لیمو ها از تاکاهیرو کیدو.سعی کردم کیدو رو درست مثل بیل بگم وقتی که بئاتریس رو صدا میزد،از لحن من خنده ش گرفت و سعی کرد اونم تکرار کنه؛ کیدو کیدو کیدو...‏
بعد ازم پرسید که دلم میخواد یه چیز عجیب ببینم؟ خب کی به همچین سوالی جواب نه میده؟
گفت خب الان یکی از شگفتی های زندگیتو میبینی و با هیجان دست چپشو گرفت بالا و اولین بند انگشت کوچیکش شروع به درخشیدن کرد و کم کم نورش اینقدر زیاد شد که چشمامو بستم و خاموشش کرد؛و شروع کرد تعریف کردن که تازگی این ویژگی رو تو خودش کشف کرده اما نمیدونه چطور ازش استفاده کنه. همون موقع هم چهرازی "ته کف دریا" پخش میشد که غش غش زد زیر خنده و گفت آهان اصلا میرم ته کف دریا که هیچ نوری نداره رو روشن می کنم.‏
فکر کنم اون روز اینقدر نگران نگاهش کردم که دیگه حرفاش در مورد اینکه میخواد با این به قول خودش "حبه ی نور" چیکار کنه رو ادامه نداد و بحثو کشوند به چیزای دیگه.‏
می دونی..من هنوزم فکر نمی کنم که این جدی باشه؛فکر اینکه یکی از دوستای خل و چل تر از خودش برای خوشحال کردنش یه لامپ خیلی نورانی درست کرده که مثل یه دستکش بیرنگ دستش میکنه خیلی منطقی تر از اینه که بخوام حرفاشو در مورد سوپر پاورش باور کنم و بخوام باهاش همفکری کنم که چجوری میتونه با بند انگشت نورانیش دنیارو نجات بده.‏
 ما نباید بذاریم که کار احمقانه ای بکنه،هزار بار شده که اون جلوی کارای احمقانه ی من و تو رو گرفته الان هم وقتشه که ما مواظبش باشیم؛حتی اگه واقعا درست باشه و انگشتش واقعا اون همه نور پخش کنه نباید اینطوری نمایشش بده و به همه در موردش بگه.‏تو که می دونی مردم چجورین و چطور برخورد میکنن.‏
امروز برای همین گفتم بیای اینجا تا یه روز ببریمش بیرون و باهاش حرف بزنیم. نظرت چیه،چرا چیزی نمیگی؟ نگو که خبر داشتی از همه ی اینها!‏