۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

On an ordinary day, the extraordinary way

هفته ی پیش الهه داشت غرغر می کرد و منم داشتم میگفتم که چقدر دلم میخواد بزنمش بعد همونجوری که غرغر میکرد شروع کردم زدنش و گفت اونم کلی وقت ها دلش میخواد منو کتک بزنه و قرار گذاشتیم از این به بعد دعواهامون فیزیکی باشه.‏
بعدتر وسط یه کوچه ای اول من نشستم کف زمین و بعد الهه؛یه کم ادا در آوردیم و من گفتم بیاد دستمو بگیره و از این شرایطی که باعث غرغرش شده بیرون بیاره؛اومد دستمو گرفت بلندم کرد و گفت بلند شو رفیق من نجاتت میدم و خندیدیم،یک جایی وسط خنده ها من بغضم گرفت از شدت دوست داشتنش.‏
چند روز پیش ولو شده بودم تو ماشین طوری که فقط چراغ های وسط چمران شمال به جنوب را که تند و تند از جلوی چشمم می گذشتند را ببینم.کسی پرسید خسته ای؟ به نظرم میاد که جواب داده باشم نه خسته نیستم فقط ولوئم.شاید هم این جواب نبود ولی بدون شک جوابی برای موضوعی دیگه توی سرم داشتم توی اون لحظه و می دونستم که ولو شدن و تماشای چراغ های چمران شمال به جنوب خوشحالم نمی کنه؛برعکس تماشای غروب آفتاب از خروجی همت شرق حقانی که همیشه باعث خوشحالیه.‏
و دیشب شام بیرون بودم،با یک دوست جدید.نه اینکه خیلی به معاشرت علاقه داشته باشم یا به دوست های جدیدی در زندگیم احتیاج داشته باشم،ولی وجود بعضی ها سبک و روانه؛احساس نمی کنی که چیزی به تو اضافه یا از تو کم شده،شام می خوری،می خندی با اسباب بازی بامزه ای بازی می کنی و بر میگردی خونه بی اینکه دو ساعت لذت بخشی که گذروندی باعث فکر اضافه ای بشه.‏
حالا هم ولو شدم و در حالی که منتظر اثر کردن مسکن هستم در مورد تحلیل اس دبلیو او تی می خوانم و فکر می کنم که باید این تز را بنویسم یا نه.به نظرم باید بنویسم با این حال فردا تصمیم قطعی را می گیرم.‏
*Conjure One-Extraordinary