۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

On an ordinary day, the extraordinary way

هفته ی پیش الهه داشت غرغر می کرد و منم داشتم میگفتم که چقدر دلم میخواد بزنمش بعد همونجوری که غرغر میکرد شروع کردم زدنش و گفت اونم کلی وقت ها دلش میخواد منو کتک بزنه و قرار گذاشتیم از این به بعد دعواهامون فیزیکی باشه.‏
بعدتر وسط یه کوچه ای اول من نشستم کف زمین و بعد الهه؛یه کم ادا در آوردیم و من گفتم بیاد دستمو بگیره و از این شرایطی که باعث غرغرش شده بیرون بیاره؛اومد دستمو گرفت بلندم کرد و گفت بلند شو رفیق من نجاتت میدم و خندیدیم،یک جایی وسط خنده ها من بغضم گرفت از شدت دوست داشتنش.‏
چند روز پیش ولو شده بودم تو ماشین طوری که فقط چراغ های وسط چمران شمال به جنوب را که تند و تند از جلوی چشمم می گذشتند را ببینم.کسی پرسید خسته ای؟ به نظرم میاد که جواب داده باشم نه خسته نیستم فقط ولوئم.شاید هم این جواب نبود ولی بدون شک جوابی برای موضوعی دیگه توی سرم داشتم توی اون لحظه و می دونستم که ولو شدن و تماشای چراغ های چمران شمال به جنوب خوشحالم نمی کنه؛برعکس تماشای غروب آفتاب از خروجی همت شرق حقانی که همیشه باعث خوشحالیه.‏
و دیشب شام بیرون بودم،با یک دوست جدید.نه اینکه خیلی به معاشرت علاقه داشته باشم یا به دوست های جدیدی در زندگیم احتیاج داشته باشم،ولی وجود بعضی ها سبک و روانه؛احساس نمی کنی که چیزی به تو اضافه یا از تو کم شده،شام می خوری،می خندی با اسباب بازی بامزه ای بازی می کنی و بر میگردی خونه بی اینکه دو ساعت لذت بخشی که گذروندی باعث فکر اضافه ای بشه.‏
حالا هم ولو شدم و در حالی که منتظر اثر کردن مسکن هستم در مورد تحلیل اس دبلیو او تی می خوانم و فکر می کنم که باید این تز را بنویسم یا نه.به نظرم باید بنویسم با این حال فردا تصمیم قطعی را می گیرم.‏
*Conjure One-Extraordinary

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

A Hazy Shade Of Winter

یکی از چیزهایی که همیشه حسرت ش رو می خورم اینه که هرچقدر بزرگ میشم چیزهایی که برای بار اول تجربه می کنم کم میشن.‏
حالا اولین رژ لبم رو داشتم،دیگه بیرون رفتن با دوستام برام تجربه ی هیجان انگیزی نیست،اولین مسافرت تنهامو رفتم،و خیلی چیزهای دیگه...یکی از اولین هایی که تا مدت ها ذهنمو به خودش مشغول کرده بود بانجی بود که چند ماه قبل رفتم و از اون سکوی جذابی که همیشه فکرشو می کردم پریدم و این هم تموم شد.‏
البته 25 سالگی سنی نیست که تمام اولین های آدم تمام شده باشند،اما کم هم نیستند که تجربه هایی که دیگه تکراری شدن.‏
غروب که برای خرید بیرون رفته بودم،بعد از سوا کردن با دقت هویج و کاهو و چغندر و سیب از مغازه بیرون اومدم و متوجه بخاری شدم که وقت نفس کشیدن از دهانم بیرون میومد؛با ذوق تند تند نفس کشیدم و فکر کردم پس بلاخره زمستون شد؛یهو ته ذهنم یه چیز کوچیکی جرقه زد.
اولین ها هیچ وقت تموم نمیشن تا وقتی اولین بخار زمستون،اولین نارنگی و توت هر سال اینطور باعث شادی میشن.‏

*Simon and Garfunkel 

۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

I miss my train everyday at 4:19 AM

سومین شبی است که حشره ی شب تاب را گوگل می کنم و به این موجودات کوچک نورانی فکر می کنم،به اینکه چقدر دلم می خواست یک شیشه ی مربا پر از مگس های شب تاب داشتم و شب ها به قوطی مربای نورانی کوچکم زل می زدم تا خوابم می برد.‏
به چیزهای دیگری هم فکر می کنم،به اکسکالیبور!‏ به اینکه چه حسی دارد اگر در تمام دنیا فقط یک نفر وجود داشته باشد که بتواند شمشیر را از سنگ بیرون بکشد و آن یک نفر من باشم.‏می توانم خودم را تصور کنم در حالی که با دست راستم قبضه ی این شمشیر باستانی را در دست گرفتم و به آسانی از سنگ بیرونش می کشم و دنیا به عظمت این لحظه سکوت می کند.‏
و گاهی که نفس کشیدن برایم سخت می شود به سوپرهیرویی فکر می کنم که قابلیت جذب اکسیژن را دارد،وارد یک استخر می شود تمام اکسیژن ها را از مولکول های آب جدا می کند و می برد برای هر کسی که نفس کشیدن برایش سخت شده.‏
در منطقی ترین حالاتم به برنده شدن جایزه ی نوبل فکر می کنم؛به یک نظریه ی اجتماعی که هنوز به فکرم نرسیده و قرار است نظریات زیمل و کنت و مارکس را بگذارد در جیبش و یک راه جادویی برای حل تمام مشکلات اجتماعی همه ی دنیا ارائه دهد و جاییزه ی صلح نوبل را برای من به ارمغان بیاورد.‏
موضوع افکارم در هفته ی گذشته حول این موضوعات گذشته و البته پیدا کردن راهی برای یک مشکل.‏
گاهی که مشکلی پیش می آید هیچ گزینه ای دور از ذهن نیست؛اگر هوا گرم باشد،هواشناسی بگوید تا 10 روز آینده خبری از باد و باران نیست به این فکر می کنم که یک حباب آب چقدر باید بزرگ باشد که وقتی کره ی زمین را احاطه کرد یک ساعت تمام باران ببارد.‏
بعد فکر کنید دنیا بردارد یک چیزی رو کند که نه راه حل منطقی برایش داری نه راه حل ملنگی.عجیب نیست؟

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

Revolving Doors In London To a Foggy Day In Boston

    از همان اولش هم معلوم بود که باید بزنم زیر کاسه کوزه ی همه چیز،همیشه نوبتی این نقش را ایفا می کردیم،یا من جلوی دیوانگی تو را می گرفتم یا تو جلوی من را،بنا نبود که یکبار دوتایی به سرمان بزند.‏
  اصلا من و تو را چه به امتحان ویژگی موجودات دو بعدی و سه بعدی و هزار بعدی؟داشتیم زندگی می کردیم،مگه چای خوردن در فنجون های آبی خودش کم چیزی بود؟ شاید کیک هم میپختم،همین ها از سر عصر تعطیلمان هم زیاد بود؛حالا همین ها را هم نداریم.‏
از همان دیشب نباید شروع میشد من نباید لج میکردم برای نخوابیدن تو نباید مجبور میشدی برای خواباندن من چیز جالب تعریف کنی و در مورد ابعاد حرف بزنی که آخر سر به اینجا برسیم که یک موجود چهاربعدی می تواند داخل اجسام دو بعدی و سه بعدی را ببیند و از میانشان رد شود و من چشم های خوابالودم را گرد کنم و بگویم لطفا من را چهار بعدی کن و بعد خوابم ببرد.‏
یا همین امروز،تو باید مثل همیشه بیدار می شدی روی تزت کار می کردی نه اینکه هی مرموزانه تمام روز را در اتاق بگذرانی و عصر بیایی بیرون با ذوق و شوق بگویی :"میخواهی چهار بعدی شویم؟"‏
خب اولش خوب شروع شد دستمان را از وسط فنجان های آبی رد می کردیم و غش غش می خندیدیم درست شبیه روح های فیلم های هالیوود،بعدتر حتی خنده دار تر هم شد،وقتی همسایه ی بدجنس کک مکی آمد دم در تا با تو در مورد نمی دانم چی چی ساختمان صحبت کند،یک دل سیر به اینکه می توانستم دل و روده اش را ببینم خندیدم؛اما حالا؟
چطور اصلا به فکرمان نرسید که راه برگشتی نیست؟ 
حالا تا زمانی که تو فکر نکنی و وسیله ی سه بعدی شدن را اختراع نکنی در همین وضعیت خواهیم ماند؛تخت خواب گرم و نرمم مثل کاغذ شده و گریه ام گرفته،تو هم که نشستی و یک طوری با بداخلاقی نگاهم می کنی انگار که مسئول تمام اختراعات اشتباه جهان هستم.‏
پ ن : فردا صبح که این غرغرنامه ام را خواندی سرم غر نزن،می دانم که تمام این ها برای خوشحال کردن من بود و می دانم اختراع دستگاه سه بعدی ساز چیزی نیست که از پسش بر نیایی.خودم همه ی این ها را می دانم،اصلا به همین خاطر است که این ها را در نامه نوشتم و به خودت نگفتم.الان هم بهتر است بخوابم،امشب از آن شب ها نیست که بشود برای نخوابیدن لج کرد.‏
Resolving Doors-Gorillaz*

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

it's a crazy crazy adventure

و یک وقتی هم در زندگی آدم می رسد که زمانش را با نارنگی های نارس باغ های شمال تنظیم می کند.‏
موهایش را یک هفته قبل رسیدن نارنگی های پوست سبز رنگ می کند،به خیاط با تاکید می گوید که لباس هایش را تا فصل رسیدن نارنگی های پوست سبز آماده کند و مهم ترین اتفاق زندگیش می شود تلاقی انگور های سرخ شهریور و نارنگی های سبز مهر.‏
زندگی عجیب غریبی است به هر حال.‏

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

it's cloudy now

از بین همه ی چیزهایی که در بزرگسالی اتفاق می افته سخت ترین قسمت اون تصمیم هایی هستن که هیچ کس در موردشون نمیتونه کمکی کنه.نمی تونی الهه یا مامانتو بنشونی جلوت و همونطور که هق هق کنان براشون توضیح میدی چی شده اونا بهت بگن چیزی نیست یا یکی از اون راه حل های طلاییشونو از جیبشون بیارن بیرون و یکهو تمام غصه هات محو بشن.‏بزرگسالی تصمیم هایی،غصه هایی رو به همراه داره که روزها با خودت حمل می کنی،فکر کردن بهشون رو به تعویق میندازی و گاهی اون وسط تو لحظه هایی خوش فراموششون می کنی اما همیشه هستن تصمیم ها باید گرفته بشن و غصه ها؟غصه ها باید چی بشن؟ بی هوا یک عصری از پا درت بیارن.‏
 نشستم اینجا و بیرون طوفانه و من دلم نگران تک تک درختهاییئه که ممکنه بشکنن،دانشگاه دوم هم ریجکت کرد و من بی هوا از اون بغض هایی کردم که تمام گردن و صورتم رو درد میاره و زدم زیر گریه و خدا میدونه که ریجکت شدن حتی یک درصد تو بغض و گریه ای به این شدت نقشی نداشت.‏
و یک خدایی اون بالا نشسته که تو قرآنش نوشته "لقد خلقنا الانسان فی کبد" و بهمون این توانو داده که اینطور رنج بکشیم اینطور سخت شونه هامون بلرزه صورتمون سرخ بشه اینطور نفسمون بالا نیاد از شدت غصه ولی باز زنده بمونیم برای سال های بعد،رنج های بعد..‏ 

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

I used to be the hero of stories

 تمام بعدازظهر خودمو مشغول آشپزی کردم؛چی؟ آشپزی؟ بله من هم آشپزی می کنم. ‏
به آشپزی تو اون دوره ای رو آوردم که ربات های آتشنشان تونستن مردمو از کور ترین نقطه هایی که هیچ آتشنشان عادی نمیتونست ازش عبور کنه نجات بدن و من بیکارتر از قبل شدم.‏ حالا دیگه تارت ها و کیک های سیبم حرف ندارن.‏
این روزها خیلی حوصله م سر میره.تو یک ماه گذشته برای سه تا شهر کوچیک اپلای کردم،اونم چه اپلایی، اپلای آنلاین!‏ نه که از انجام کارهای آنلاین بدم بیاد اتفاقا اوایل خیلی هم خوشم می اومد چون باعث میشدن کمتر تو مجامع عمومی ظاهر بشم؛به هر حال می دونید که تو حرفه ی ما مهمه که زیاد تو اجتماع رفت و آمد نداشته باشی تا یه وقت شناسایی نشی؛ولی خب اپلای آنلاین دیگه از اون حرفاست.‏
 اینکه سابقه ی عملیات های نجات موفقیت آمیز،عملیات هایی که توشون شکست خوردی،قابلیت های ویژه و حتی مدل شنلت رو بنویسی و تو یه انگیزه نامه سعی کنی دلایلی قانع کننده تر از حوصله سر رفتگی و عادت داشتن به نجات مردم رو شرح بدی و بفرستی که بخونن تا آیا قبول کنن که قهرمان شهرشون بشی یا نکنن.‏ وضعیت مسخره ایه.‏
از اون مسخره تر اینه که من به عنوان آخرین نسل سوپر قهرمان ها تو آپارتمان سرد طوسیم نشستم،تارت زردآلو می خورم که واقعا لطیف تر از اونیه که عصرونه ی یه سوپر قهرمان باشه،و مدام ایمیلمو ریفرش می کنم در انتظار جواب از یکی شهرها.‏

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

درباره ی درخت لیمویی که فقط در بعدازظهر روزهای تعطیل رشد می کند

از درس هایی که دیروز یاد گرفتم ابرهای ویژه را از همه بیشتر دوست داشتم؛که دو نوع هستند.‏
اولین نوع ابرهایی هستند که از دنباله ی هواپیما به وجود می آیند و بچه که بودم از دیدنشان هیجان زده می شدم،فکر می کردم که دود هواپیما هستند.‏
دومین نوع ابرهای ویژه،ابرهایی هستند که باعث می شوند ستون چرخنده ی شدیدی از هوا از زیر ابرهای رعد و برقی به سمت پایین کشیده شود و هرچه سر راهش در زمین یا دریا ببینید را به درون خودش بکشد و جای دیگری بباراند. در ژاپن این ابرهای ویژه ماهی های اقیانوس را به درون خود می کشند و در شهرها باران ماهی می بارد.‏ گربه های ژاپنی در چنین روزهایی کار و زندگی را تعطیل می کنند و جشن می گیرند.‏
اگر تمام دنیا مال من بود مناطقی که ابرهای ویژه تشکیل می شوند را شناسایی می کردم و در این مناطق هکتارها توت فرنگی می کاشتم. خودم هم چندین کیلومتر آن طرف تر خانه ای می ساختم و منتظر طوفانی می شدم که برایم توت فرنگی بیاورد.‏

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

possibly, maybe, perhaps

متانت 26 ساله ها را داشت،اگرچه طراوت پوستش نشان می داد که نهایتا 20 ساله باشد.‏
روسریش نخی گل درشتش را جلو کشیده بود و حجاب کاملی داشت که با مانتوی جین نسبتا کوتاه اما گشادش کمی در تناقض بود، آدم انتظار داشت لباسی مومنانه تر پوشیده باشد؛ اینطور لباس پوشیدن شبیه لباس پوشیدن دانشجوهای با حجاب قبل از انقلاب بود.‏ پوستش سبزه و صاف و ابروهایش مشکی و کمی مرتب شده بودند. دستهایش انگار همین الان از زیر دست مانیکوریست بیرون آمده باشند، بسیار تمیز؛ روی انگشت سبابه ی دست راستش لاک نقره ای داشت.‏
کتاب طراحی شهری را روی پایش گذاشته بود و می خواند و نمی خواند؛ بیشتر از پنجره بیرون را نگاه می کرد و گاهی با اتود خطی زیر یکی از جمله های کتاب می کشید.‏
ایستگاه ساعی کتاب را در کوله ی پارچه ای چهارخانه اش گذاشت و پیدا شد.‏
می شد حدس زد که به خانه می رود؛ آپارتمانی نسبتا بزرگ حوالی پارک ساعی.‏ اتاقش خلوت و خنک و ساکت است، پرده ی سفید با گل های سبز کمرنگ از باد کولر کمی تکان می خورد، رو تختی مرتبش گل هایی شبیه گل های پرده دارد اما به رنگ صورتی کمرنگ، سرامیک های کف اتاق سفید هستند و قالیچه ای کف اتاق نیست.‏
وارد اتاق می شود،دمپایی های رو فرشی اش را می پوشد، لباس های بیرونش را در کمد آویزان می کند، ست تی شرت و شلوارک آبی کمرنگ می پوشد، طرح یک خرس سرمه ای خندان روی تی شرت است؛ موهایش را باز می کند که قدشان تا کمی پایین تر از سرشانه هایش است و گیره ی کوچکی را از بالای سرش بر می دارد و می فهمم که چتری دارد.‏
 لپ تاپ سفید روی میز را روشن می کند؛ این حجم سفیدی در اتاق انگار که می خواهد تمیز بودن بیش از حدش را به رخ بکشد.‏
او همه ی چیزهایی است که من نیستم.‏
همزمان با او،در همان اتوبوس من نشسته ام که 24 ساله به نظر می رسم اما سرخوشی 20 ساله ها را دارم.‏
مانتوی نخی صورتی پوشیده ام که بته جقه های زرد دارد و شال سرخابی مدام از روی سرم می افتد؛ چتری هایم نا مرتب پخش صورتم هستند و کیف و کفشم گل گلی بهاری هستند؛ هدفون سفید در گوشم است و مدام آهنگ ها را عوض می کنم.‏ 
گاهی چیزهایی را در سرم تصور می کنم که باعث می شوند ریز ریز با خودم بخندم.‏
اتاقم پرتقالی رنگ، پرده ی اتاق تور نارنجی و روتختی صورتی-لیمویی ،‏ و لپ تاپ قرمز با خال های ریز صورتی است. حتی در مرتب ترین حالت هم این اتاق کمی درهم و برهم هست؛ کاج های ریز در طبقه های کتابخانه پخش و پلا هستند، روتختی اغلب اوقات به هم ریخته است و یک فنجان و یک دفتر و مقداری سیم همیشه حداقل وسایل روی میز هستند. لباس خانه ام معمولا بلوز و دامن است.‏
فضای اتاق معمولا ساکت نیست و چیزی پخش می شود؛ گاهی ممکن است آهنگی به هوسم بیندازد که کارم را ول کنم پیراهن تور توری بپوشم و بلند بلند آواز بخوانم.‏
من همه ی چیزهایی هستم که او نیست.‏
زندگی هایی هست که هیچ کدام از ما تجربه اش نخواهیم کرد؛ ایستگاه هایمان هم فرق می کند، من توانیر پیاده می شوم.‏

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

Every Thing In Its Right Place

مغزم که به هم ریخته باشد،باید به پشت بام بروم.‏
زل بزنم به گربه ی چاق همسایه پشتی که همیشه ی خدا وقتی نگاهش می کنم متوجه می شود و سرش را بالا می آورد.‏
تبریزی های روبروی خانه را نگاه  کنم،و ماشین هایی که با سرعت ثابتی از خیابان می گذرند.‏
شلنگ بلند آب را تماشا  کنم که تمام سال وسط حیاط است و گوشه ی پرده ی همسایه روبرویی که همیشه  کنار زده شده.‏
وقتی چیزی در ذهنم سر جایش نیست باید زل بزنم به چیزهایی که همیشه سر جایشان هستند،فارغ از این دنیایی که گاهی هیچ چیزش سر جایش نیست.‏
*Radiohead- Every Thing In Its Right Place

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

و چون اسرافیل بر صور دمد،آن دمیدن مرگ

سوال های جی آر ای سخت هستند و آدم ها و زندگی.‏
حالا حتی خود من جزو آدم های سختم،همان آدم هایی که از پس رها کردن یک زندگی برمی آیند.‏
چیزهای اندکی هنوز آسان باقی مانده اند.‏
دست هایم که بوی فرانسه و بهار نارنج و باران می دهند؛محکم بغل کردن الهه شب قبل از سفرش؛بیدار شدن و لبخند خوابالود سه نیمه شب از صدای دینگ پیامی ساده از سمت سرزمینی دور؛و صورتم که در کمتر از یک دقیقه سفید و بعدتر سرخ می شود،جایی میان گوش کردن اذان موذن زاده و خواندن خبرهای بد و پر شدن چشم هایم.‏

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

Somewhere Safe In The Basement Of My Mind

آدم ها از یک سنی متوجه می شوند که همه ی چیزهای خوب یک روز تمام می شوند،برای من این سن 13 سالگی بود.‏
وسط خواندن هری پاتر و جام آتش فکر کردم هری پاتر یک روز تمام می شود،و من چقدر غصه خواهم خورد،همان موقع برداشتم و چند صفحه از صفحه های نخوانده ی کتاب را به هم چسب زدم و با خودم گفتم،نه! تو خوشی ای نیستی که بگذارم تمام شوی.‏
روند زندانی کردن خوشی های کوچک من اینطور شروع شد و ادامه پیدا کرد.‏
حالا بعد از گذشت سال ها،خوشی های ذخیره شده ای در گوشه و کنار دارم،چند اپیزود از "فرندز،بیگ بنگ،شرلوک"؛ یکی دو بازی ناتمام و صفحاتی از کتاب های محبوبم؛از این دست خوشی های کوچکی که می شود از تمام شدنشان جلوگیری کرد و نگهشان داشت برای روز مبادا.‏
اما یک چیزهای خوبی هستند که نمی توانم ذخیره شان کنم،نمی توانم از تمام شدنشان جلوگیری کنم؛مبادا برای من روز تمام شدن آن هاست.‏

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

Sweet Child In Time You'll See The Line

کتابخانه ی آهنی طوسی رنگ گوشه ی اتاق پذیرایی خانه ی بابابزرگ بود.‏
تکه خاطرات پراکنده ای را از آن کتابخانه به یاد دارم.‏
سه طبقه ی بالای کتابخانه در شیشه ای کشویی و بدون قفل داشت،کتاب هایی که اشکال نداشت کسی ببیند در این قفسه ها قرار داشتند.دو طبقه ی پایین مختص کتاب هایی بود که قرار نبود کسی ببیندشان و دفتر های یادداشت شخصی بابابزرگ.‏
پشت در آهنی طبقه ی پایین کتابخانه همیشه برای من مرموز ترین جای دنیا بود.زمان زیادی از روزم صرف پیدا کردن کلید آنجا میشد.‏
گاهی که کلید را پیدا می کردم و مشغول کندوکاو بین کتاب هایی میشدم که حتی بلد نبودم بخوانمشان،مامانی سر می رسید و غرغر می کرد که باز همه جا را به هم می ریزی و جای پنهان کردن کلید عوض می شد.‏
از چیزهای دیگری که از این کتابخانه در خاطرم مانده،بوی کتابخانه است و انجیل قدیمی و گل کاغذی.‏
کتابخانه بوی عجیبی داشت،بویی که نه بوی آهن بود و نه بوی کتاب؛بوی کتابخانه بود.‏
و انجیل قدیمی که هدیه ی یکی از دوستان بابابزرگ بود،به همراه یک گل ظریف کاغذی میان صفحه های آن.‏
ساقه ی گل کاغذی را وقتی شش سالم بود شکستم و با ظرافت طوری کنار گل قرارش دادم که کسی متوجه شکستگی نشود.تا مدت ها بزرگترین ترس زندگیم این بود که مبادا بابابزرگ کتاب را باز کند گل کاغذی را پیدا کند و بفهمد شکستن گل کار من بوده.‏
کتابخانه ی آهنی را مامانی هنوز نگه داشته؛دیگر لازم نیست برای پیدا کردن کلیدش روزها زیر فرش ها و داخل گلدان ها را بگردم.‏
کتابخانه هنوز به طرز عجیب و غریبی هنوز همان بو را می دهد و من هنوز نمی دانم سرمنشا این بو کجاست.‏
انجیل هنوز طبقه ی پایین است و گل کاغذی درست همانطور است که در شش سالگی قرارش دادم.
امروز وقت جا به جا کردن کتاب ها چشمم به انجیل افتاد،کتاب را به کتابخانه ی خودم آوردم؛کتاب و گل کاغذی باید برای من باشند،ما رازی به قدمت 18 سال داریم.
*Sweet Child In Time-Deep Purple

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

Where We Draw The Line

ه همکلاسی پیش دانشگاهی من بود.هر روز از مدرسه که تعطیل می شدیم با هم می رفتیم شکلات می خریدیم و قدم زنان تا میدان محسنی شکلات هایمان را می خوردیم.‏
وضعیت مالی خانواده ی ه چند سر و گردن از وضعیت تمام دانش آموزان دیگر بالاتر بود.یک روز در راه برگشت یک بچه ی فال فروش جلوی ما را گرفت،فال نخریدیم اما بچه خواهش کرد که یک دانه از اسمارتیزهایمان را به او بدهیم. ه گفت که دلش نمی خواهد اسمارتیز هایش را به یک بچه گدا بدهد. ‏
امسال ماه رمضان یکی از دوستان تعریف کرد که ساعت 5 که از میدان امام حسین رد می شده مردم را دیده که در یک صف طولانی برای افطاری های مجانی شهرداری ایستاده بودند و اینکه این مردم چرا اینطور هستند و مگر یک افطاری چه ارزشی دارد؟
من 6 سال دانشگاهم نزدیک میدان امام حسین بود،چندین شب چله کسانی را دیده بودم که از جوب های خیابان شهرستانی میوه جمع می کردند،لابد برای شب چله ی بچه هایشان؛و مردمی را هم دیده بودم که هربار مجلس ختمی برگزار می شد به هوای اینکه بتوانند میوه یا حلوا بخورند به مسجد می رفتند.‏
حالا بحث داغ همه این شده که چه مردمی داریم که در روز سینمای مجانی رفته اند صف ایستاده اند شلوغ شده و این مردم چرا اینطور هستند و ...‏
هیچ بچه ای دلش نمی خواهد برای خوردن اسمارتیز جلوی آدم های خیابان را بگیرد و بشنود که بچه گدا صدایش می کنند.هیچ کسی ساعت 5 بعدازظهر مرداد که حتی هوای خانه با کولر باز هم آدم را بی طاقت می کند از دل خوشش برای صف افطاری زیر آفتاب میدان امام حسین نمی ایستد و نمی دانم چطور واضح نیست که وضعیت مالی مردم در آن محله چطور است.و هیچ کسی هم اگر 4000 تومان پول بلیت سینما برایش پولی نباشد مسلما نمی رود ساعت ها صف بایستد و بقیه را هول بدهد که سینما رفته باشد.‏
این مردم حقشان نیست که در موردشان اینطور صحبت کنیم.‏

۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

All I Wanna Do Is Sitting In My Balcony And Thinking About Nothing

یا همین حالا که با راحت ترین پیژامه ی چارخونه ی دنیا ولو شدم این گوشه و شیر و بیسکویت می خورم و حواسم هست به گل گل های آبی فنجان شیر و چارخونه های سبز و قرمز پیژامه و خال خال های بلیزم.‏کمی هم نگرانم،نگران اینکه که مبادا دندان هایم خراب شوند که بعد از مسواک هر شب شیر می خورم.‏
یا همین دنیا اگر اینطور پیش می رفت که حواست باید متوجه گل گلی ها و چارخونه ها و خال خال ها می بود،و هیچ غذایی نبود که شیر جزو ش نباشد،وشغل من خورد کردن توت فرنگی روی تخته های چوبی و بزرگترین نگرانی زندگیم شیر خوردن بعد مسواک بود؛آخ اگر دنیا اینطور پیش می رفت.‏