۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

 هیچ کدام چاره ای نداریم جز اینکه یک شب همه چیز را زیر پا بگذاریم،سوار یک شلغم شویم و به ماه سفر کنیم.‏
و تا ابد به یاد بیاوریم که روی ماه زندگی کرده ایم.‏
از بس که ماه زده شدیم،از بس که ماه زده شدیم...‏

امشب ماه در نزدیکترین فاصله ی خود با زمین طی این سال قرار دارد؛به این پدیده حضیض می گویند.‏و امشب این وبلاگ روی پشت بام و زیر نور ماه به روز شد.‏
خیام*

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

Ten Thousand Years Won't Save Your Life

من در گوش قاصدک ها - این پیامبرهای کوچک - رازهایی گفته ام.‏
و با هر اناری،دانه ی بهشتی اش را آرزویی کرده ام؛
و سیب های سرخ را همانقدر دوست داشتم که حوا؛
من با آینه ی قاب نقره ی نگین فیروزه و شال حریر زربافت شب های زیادی رقصیدم تا ایرانی رقصیدن یاد بگیرم.‏
و همیشه چیزهای کوچکی را دوست داشته ام،تا وامدار زنان ایل باشم که دلخوشی های کوچکشان در بقچه ی گلدوزی شده ی عروسی شان خلاصه میشد؛بقچه ای با قواره ای پارچه، شانه ،آینه و ناخنگیری کوچک؛تنها دلخوشی های نوعروسی شان.‏
  حالا وقتی در این مقاله می خوانم که در طول تاریخ این زنان بودند که آیین ها را ساخته اند،لبخند میزنم.‏
 سرِ من پیش تمام زنان تاریخ بلند است.‏

Hammock *

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

Sounds and Perfumes Turn In The Evening Air

اصلا از اولش هم نباید میرفتم بیرون،ولی خب دلم کافه میخواست و فکر کردم تو کافه میشینیم و دور از شلوغی خیابونیم.‏
ولی همونجا اولایی که تو کافه نشسته بودیم و داشتیم سر بحث تکراری کالوینو که نویسنده ی خوش اخلاقیه و سلین که بداخلاقه میخندیدیم، که گفتم ذهنم به هم ریخته و نمیتونم حرف بزنم.‏ 
 به میدون ولیعصر که رسیدیم وسط صدای بوق و جیغ و رقص و عبارت نامفهومی که همه تکرارش میکردن،توی سرم فصل هیجانات اجتماعی کتابی که سه سال پیش خونده بودم رو مرور میکردم و با خودم فکر میکردم که چه خوب یادم مونده تمام این درس ها.‏
سر تخت طاووس در حالی که از شدت به هم ریختگی ذهنم و شلوغی هرلحظه ممکن بود رنگم بپره،لبام سفید بشن وبزنم زیر گریه گفتم که 6 سال علوم اجتماعی خوندن باعث شده که من روز به روز کمتر تحمل اجتماعو داشته باشم و شنیدم که طبیعیه؛شبیه اینکه شنیده باشم : میدونم،چیزی نیست،گریه نکن.‏
بعدتر توی ماشین هدفونو توی گوشم گذاشتم،دبوسی با صدای بلند توی سرم پخش میشد،هماهنگ با اون سعی کردم تمرکز کنم روی یک تصویر خلوت؛تصویر میز چوبی آشپزخونه ای که روش یک پیمانه ی زنگ زده ی آرد،پر از فلفل سبز هست.‏
و وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که کتابو از کتابخونه برداشتم و سرِ فصل هیجانات اجتماعی با مداد،کمرنگ نوشتم:‏
"مهم ترین ویژگی هیجانات اجتماعی،به گریه در آوردن من است.‏"

*Claude Debussy

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

let me teach you how to dance but not today,not in this week

من نمیتونم به این چیزا فکر کنم،اصلا از اولش هم نمیتونستم،از همون خردادی که یهو خاکستر مرده پاشیدن به شهر و من تنها بودم و امتحان داشتم و بقیه مسافرت بودن.من همش 20 سالم بود؛چه فکری کرده بودن بچه ی 20 ساله شونو یه هفته تو خونه تنها گذاشته بودن که اینقدر غصه بخوره تو اون وضعیت؟
 حالا هم نمیتونم فکر کنم،مدام توی سرم میچرخه که کاش تموم شه،کاش آروم باشه،کاش بگذره زودتر هرچی که هست هرچی که میخواد بشه.‏
 و بعد آدم هارو میبینم که چه با شور و شوق حرف میزنن چه با شور و شوق تصمیم میگیرن و همدیگرو قانع میکنن و چه هیجان دارن که بدونن چی قراره بشه و من نمیفهمم این حجم زندگی وسط این حرف هارو.‏
بعدتر شما فکر کنید آدمی به سرزندگی من که کوچکترین جزئیات زندگی رو پر از رنگ میکنه و با چیزای خیلی کوچیک خوشحال میشه و دلش پر از حباب میشه وقتی تو یه چیزی مطلقا هیچ رنگ و زندگی ای نبینه براش خیلی عجیب میشه این همه شور؛
حتی دیشب که حرف میزدیم و یه نفر میگفت که کاش آدم یه دوست دختر داشت تو این هفته که اینقدر سیاهه،باز هم من با شک
داشتم فکر میکردم که اگه پسر بودم و بهترین دوست دختر دنیارو داشتم عاشق هم بودم این هفته برام از سیاهی در میومد؟
یکبار همینجا قصه ی یک شهرو نوشتم،قصه ی بعدازظهری که بازمانده های یک قتل عام تو یه کافه گذروندن.و حالا این همه شور درست برام همونقدر بی معنیه که آدم های اون قصه بیان با شور و شوق از اون بعدازظهر برام حرف بزنن.‏
باید برم یکی از جاهایی که اوقات بد رو حس نمیکنم خودمو گم و گور کنم؛کاش کتابخونه ی ملی این جمعه باز باشه.‏

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

Find Me In The Halfway Up The Hindu Kush

 بازدید کننده ی مرموز که هر روز یکبار این پست وبلاگم رو باز میکنی،من به تو زیاد فکر میکنم.‏
تنها چیزهایی که ازت میدونم اینه که مک بوک داری و اگر ایران باشی،فیلتر شکنت آمریکا رو نشون میده و شاید هم اصلا آمریکا باشی.‏
یک مدتی هست که صبح ها وقتی بیدار میشم چک میکنم که سر زدی یا نه،و اگر سر نزده باشی دلتنگت میشم.‏
من به تو زیاد فکر میکنم،از این مدل فکرهای یک در میلیون که هیچ وقت اتفاق نمیفتن.‏
مثلا فکر میکنم که یک وقتی تورو ببینم.‏
تو یکی از این سمینارهای بیخود صد من یک غازی که برای پر کردن رزومه شرکت میکنیم،و خب تو منو میشناسی لابد عکسم رو یک جایی دیدی؛اگر ندیدی اینطور منو بشناس:‏
رنگ پریده،چشم های گرد قهوه ای، رژ لب قرمز روی لب هام دارم وکمی جدی به نظر میرسم،نه که جدی باشم ها،اون فقط صورتِ جدی سمینارهامه،یک انگشتر پروانه دست چپمه و یک گردنبند ایفل به گردنم.‏..‏
 یا شاید من بلخره تصمیم گرفتم که این نقاشی هارو تو یک نمایشگاهی جایی به نمایش بذارم و تو هم اومدی،لابد من با لبخند بهت خوش آمد میگم بدون اینکه بدونم تو کی هستی و تو شاید دنبال رمزهای من لابلای خطوط درهم و برهم مینیاتورها باشی،چون گمانم یک وقتی اینجا راز کوچکم  رو لو داده باشم که لابلای نقاشی ها حرفایی پنهان میکنم.‏  
 گفتم رمز!اصلاشاید یک روز تو برام نامه ای بفرستی به رمز.من تو خوندن رمزها خوبم،مدت زمان زیادی سرگرمیم اختراع زبان های من درآوردی رمزی بود؛به هر حال تو نامه ای برای من مینویسی به رمز و من بعد از خوندنش میفهمم که قراره ببینمت 
 و به رمز جوابت رو میدم در حالی که تند تند لابد توی مغزم میگذره که چی بپوشم؟چه عطری بزنم؟از جواهر استفاده کنم یا همین گردنبند همیشگی خوبه؟موهامو باز بریزم دورم یا اینکه ببافم و جمعشون کنم...‏
یا شاید هم همه چیز ساده تر از این حرف ها باشه و یکی از این روزهایی که خوش اخلاقم و به آدم ها لبخند میزنم،به تو لبخند
بزنم،بی اینکه بدونی این منم،بی اینکه بدونم این تویی..‏
...
بازدیدکننده ی مرموز حواست هست که عنوان اون پست یک ورده؟
من اون وردو برای تو غیر فعال کردم تا آسیبی بهت نرسه،نه اینکه من از اون جادوگرهایی باشم که ورداشون اثر میکنن،نه! اما محض احتیاط این کارو برای تو انجام دادم.‏
و میخوام بدونی که ممنونم از اینکه بازدید کننده ی مرموز من هستی،به بودنت عادت کردم.‏

*Katie Melua

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

از نغمه های صبح

.زندگی هایی هست که هیچ وقت زندگیشان نخواهم کرد
هیچ وقت چوپانی نخواهم بود که در نیمه شبِ سردِ کویر سنگ داغی را از میان آتش برمیدارد و در شیر میندازد و سنگ جوش می نوشد،زیر نور ماه.‏
 و هیچ وقت هم مردی نخواهم بود که در سال های دور،صبح به صبح قبل از رفتن به دکان از خانه بیرون می آید با تمام همسایگان احوالپرسی میکند،نان تازه و دو سیر  پنیر میخرد و به خانه برمیگردد و در حیاط صبحانه میخورد.‏
 لابد یک جای دنیا هم،یک وقتی،یک نفر نخواهد توانست صبح را مثل من حوله پیچ،پشت میز روبروی پنجره،در حال خوردن قهوه و رولت شکلاتی و گوش کردن به رادیو سپری کند.‏

۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

Mademoiselle Juliette Dans son rôle elle ne veut qu'elle,Pas de réplique de toute pièce

یک مدتی هست که صبح ها بعد از بیدار شدن چهارزانو میشینم روی تخت روبروی آینه،موهامو شونه میکنم و محکم میندمشون. و وقتی که موهامو اینطور محکم بسته باشم باید تو صورتم دنبال یک اخم گشت،حتی اگر درخشان ترین لبخندهام روی لبم باشه.‏
امروز صبح وقتِ مراسم صبح موهام به فکرم رسید که چند وقته کاری با موهام انجام ندادم؛از آخرین های لایتم دو سال گذشته و آخرین باری که از قد موهام کوتاه کردم وقتی بود که کتاب قبلیه ی خرس غار رو میخوندم؛بعد از تموم شدن کتاب تصمیم گرفتم شبیه زن های یک قبیله ی دور افتاده ی قدیمی که هنوز یاد نگرفتن میشه موهارو کوتاه کرد،موهامو بلند نگه دارم.‏
تلفنو برداشتم و از آرایشگاه برای بعدازظهر وقت گرفتم.‏
بر عکس این جریانی که مد شده و همه ی دخترهای سانتی منتالِ روشنفکر مدام میگن که از محیط بیمار آرایشگاه متنفرن،من از آرایشگاه متنفر نیستم.‏
اگرچه نهایتا سالی یکبار برای موهام به آرایشگاه میرم اما دوست داشتم که این وسواس بیخود در مورد وسایل آرایشگاه هارو نداشتم و حداقل ماهی یکبار به جای اینکه خودم ناخونامو مانیکور کنم آرایشگاه میرفتم؛
دستامو میسپردم به زن آرایشگری با تاپ پلنگی و موهای بلوند ریشه مشکی و لب های زرشکی،و درحالی که تند تند باهام راجع به زندگی خودش و زن هایی که نمیشناختم حرف میزد من توی سرم این زندگی ها و داستان هارو تصور میکردم و سرگرم میشدم و لبخند های ملیح تحویلش میدادم؛آخر سر هم میشنیدم که مثل ماه شدم و پول سرگرم شدنم رو روی میز میذاشتم و میرفتم تا ماه بعد.‏ 
امروز وقتی روی صندلی آرایشگاه نشستم،یک وجب دستمو نشون آرایشگر دادم و گفتم که اینقدر کوتاه کن،میخوام موهام قدشون تا کمرم باشه و هنوز راپونزل باشم؛آرایشگر با گیجی پرسید هنوز چی باشی؟
...
حالا بلندی موهام تا کمرم میرسن؛اگر شوالیه بخواد وارد قلعه بشه موهامو براش از پنجره پرت میکنم پایین،اما باید به اندازه ی یک وجب بالابلندتر باشه یا به اندازه ی یک وجب بپره و تلاش کنه برای رسیدن به گیس های من.‏
بگذاریم کمی تو زحمت بیفته،قرار نیست که همه ی کارهای سخت رو من انجام بدم،حالا صبح ها موهام راحت تر شونه میشن.‏
   
*alizee