۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

You'll find that music will go a long way

آدم ها باید از یک وقتی یاد بگیرن که روشن و واضح و قشنگ حرف بزنن و اگر همچین توانایی ندارن به آهنگ ها روی بیارن.‏
اصلا خیلی وقت ها آدم ها اگر توانایی واضح و درست و قشنگ حرف زدن رو هم داشته باشن باز هم برای زدن حرفاشون باید از آهنگ ها استفاده کنن؛
چون اینطوری هر حرفی دوست داشتنی و قشنگ به نظر میرسه،حتی حرفهای غم انگیز.‏
باید یک نامه بفرستن به همراه آهنگی که حرفایی رو میخونه،که دلشون میخواد به یه نفر بگن و بالای نامه هم بنویسن فلانی هرچی که این آهنگ داره میخونه،اون چیزیه که من میخوام به تو بگم.‏
چقدر اینطوری دلتنگی ها،دلخوری ها،عذرخواهی ها و دوست داشتن ها قشنگ تر و راحت تر ابراز خواهند شد.‏
و آخ از اینکه چقدر فوق العاده میتونه باشه دوست داشتنی که با یه آهنگ به آدم گفته شه..‏
یا چطور میشه کسی رو که عذرخواهیشو با یه آهنگ بهت گفته نبخشید؟
موزیک،والاترین هنر بشریه باید بیشتر از اینها تو زندگی هامون جا داشته باشه.‏
music is better than the words-seth macfarlane*

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

Dreamer, dreamer I’m walking out, while you go on,Dreamer, dreamer Stop me if I'm wrong


هرکس با توانایی ها نقص هایی متولد می شود.عادی تر ها با توانایی ها و ناتوانایی هایی مثل باهوش یا کم هوش بودن و کمی غیر عادی تر ها مثل نابینا هایی که لامسه ی قوی دارند و خیلی غیر عادی تر ها شبیه من با تونایی ها و ناتوانی های عجیب و غریب.‏
توانایی من فکر خوندن بود و ناتوانی من حرف زدن.‏
نه اینکه لال باشم،اما اگر فکر کسی رو می تونستم بخونم هیچ وقت توانایی حرف زدن با اون شخص رو نداشتم و اگر با کسی میتونستم حرف بزنم هیچ وقت فکرش رو نمی تونستم بخونم.‏
اینطور نبود که ویژگی خاصی در آدم ها باعث بشه فکرشون رو بخونم یا بتونم باهاشون حرف بزنم،تواناییم در مورد آدم ها به طور اتفاقی عمل می کرد.‏
و بهار اون سال تو اینجا بودی.‏
هر روز ساعت یک ربع به 12 ظهر عطر نارنگی و نسترن تو کتابخونه میپیچید و تو میومدی و من فقط می تونستم افکار تو رو ببینم.‏
شاید در حالت عادی تو فقط یک دختر بودی با پوست روشن،لب های سرخ،موهای بلند و بافته شده و چشم های گرد و قهوه ای و من هیچ وقت با تو حرف نمیزدم اما تمام این ترکیبات در کنار ذهن درهم و برهم تو چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش بگذرم.‏
همین عطر نارنگی و نسترن رو از فکرت برداشتم وگرنه هیچ وقت اونقدر بهت نزدیک نشدم تا ببینم چه عطری داری.‏
هر روز بعد از اینکه کوله و وسایلت رو توی کمد میذاشتی لپ تاپ آلبالویی رنگ و یک قوطی اسمارتیز رو برمیداشتی و به سالن تخصصی میرفتی،اگر کسی سر میز محبوبت نشسته بود حرص میخوردی، و ناخون های طراحی شده کتابدار را دوست داشتی.‏
ایرادهای نگارشی پایان نامه ها عصبانیت میکردن،از هیچ چیز به اندازه ی آدم های کم هوش و بی سواد و ترسو بدت نمیومد.‏
وسط های ظهر برای نماز میرفتی و بعد از اون ادامه ی کارت رو در حال آهنگ گوش کردن انجام میدادی.گاهی بنا به چیزی که خواننده میخوند چشماتو طور شیطنت آمیزی میچرخوندی و ریز ریز میخندیدی و گاهی همزمان با کار کردن روی پایان نامه توی مغزت برای آهنگ هایی که گوش میکردی رقص طراحی میکردی.‏
کمی بعدتر لپ تاپت رو میزدی زیر بغلت و ناهارت رو از توی کمد برمیداشتی نسکافه درست میکردی و یه گوشه مخصوص خودت تو چمن های کتابخونه ولو میشدی،یک قسمت از سریال محبوبت رو میدیدی و غش غش میخندیدی، بی توجه به آدم هایی که از کنارت رد میشدن و کنجکاو بودن چی تو صفحه ی لپ تاپت داره اینطوری تورو میخندونه.‏
و بعد دوباره روی پایان نامه ت کار میکردی و تو سرت داستان های تخیلی می ساختی از اتفاقات عجیب غریبی که ممکن بود تو کتابخونه برات اتفاق بیفته،داستان های عجیب غریبی از سوپر هیرو ها و جن و پری ها و گاهی هم داستان های رومانتیک هالیوود مانند؛
و بعدتر عصر میشد،وسایلتو جمع میکردی،آخرین سیب رو از توی کوله بیرون میاوردی و در حال گاز زدنش از کتابخونه بیرون میرفتی.‏
روز اولی که دیگه صدای افکار درهم و برهم شلوغ و رنگی ِ تورو نشنیدم با خودم فکر کردم لابد به خودت یک روز استراحت دادی؛روز دوم کمی نگران شدم،چون هیچ وقت تو فکرات این تصمیمو نگرفته بودی که دیگه اینجا نیای و علاوه بر اون کارهای پایان نامه هنوز باقی مونده بودن؛روز سوم اتفاقی توی راهرو دیدمت در حالی که صدای بلند افکارت نمیومد!‏
نزدیکت شدم و گفتم ببخشید!‏
تو به سمتم برگشتی؛عطری که همیشه توصیفش کرده بودی رو حس کردم،وانمود کردم که با تلفن حرف میزدم و تو رفتی.‏
توانایی حرف زدن با تو رو داشتم و توانایی شنیدن افکارت رو از دست داده بودم!هیچ وقت این حالت برام در مورد کسی پیش نیومده بود.‏
وقتی فکراتو گوش میکردم همیشه دلم میخواست که میتونستم باهات حرف بزنم،بارها فکر کرده بودم که چی بهت بگم و حالا جرات حرف زدن با تورو نداشتم؛
شده بودم یکی از همون آدم های کم دل و جراتی که تو ذهنت همیشه ازشون بدت میومد،در حالی که حتی دیگه تو ذهنت نبودم..‏


*dreamer-sophie zelmani

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

little lovely things about being a girl

یک طور آیین زنانه ای هست که برای هرکس در یک شی متجلی می شود.‏
برای یک زنی در ظروف کریستال،برای یک زن در طلاهای سنگین و برای زن دیگری در جواهرات و برای یک زن دیگه در لوازم و مبلمان خونه.‏
مهم نیست که اون زن توانایی داشتن اشیای مورد علاقه ش رو داشته باشه یا نه،چون حتی میتونه از دیدنشون پشت ویترین یه مغازه لذت ببره؛
و یک اوقات دوست داشتنی هست که زن سراغ اشیای مورد علاقه ش میره،کیف طلاهاشو باز میکنه و نگاهشون میکنه،سراغ جعبه ی جواهراتش میره و به تراش ها و برقشون خیره میشه،یا اینکه سراغ کمد ظرف های کریستالش میره،با دقت و وسواس بیرونشون میاره و تمیزشون میکنه و از داشتنشون لذت میبره.‏ 
این علاقه ی زنانه برای من در جواهر متجلی شده.‏
اولین جواهری که برای خودم داشتم روی انگشتر لاله ای بود که بابا برای جشن تکلیف برام خریده بود؛
همون وقتی که همه چادر سفید پوشیده بودن و چادر من صورتی بود و مامان شب قبلش از عطری که قبل از اون هیچ وقت اجازه ی استفاده ش رو نداشتم برام به چادر نماز زده بود؛و من احساس کردم چقدر بزرگم با عطر کلینیک مامان و انگشتر هدیه ی بابا.‏
دومین جواهر رو وقتی گرفتم که مامان برای اولین بار اجازه داد موهامو تو یه عروسی جمع درست کنم و من باز احساس کردم قدم مهمی رو در بزرگ شدن برداشتم با این موهای جمع،گردنبند پنج تن و انگشتری که یک تکه یاقوت کوچیک داشت؛
گردنبند و انگشتر رو مامان بزرگ به مامان داده بود و همون شب وقتی مامان به گردنم انداختش گفت که ازش خوب مراقبت کنم،و وقتی حس کردم دخترم به اندازه ی کافی بزرگ شده که موهاشو جمع درست کنه اینو بندازم گردنش و انگشترو دستش کنم.‏
حالا مدت هاست که از گردنبند پنج تن و انگشتر یاقوت و لاله ای که حتی تو انگشت کوچیک دستم هم نمیره استفاده نکردم و نگه داشتم برای دختری که خواهم داشت.‏
سومین جواهر خاصم انگشتر پروانه ای با نگین های برلیانه که سال هاست کسی دست منو بدون اون ندیده،و خودم برای خودم خریدم و حالا شبیه یه انگشتر نیست شبیه بخشی از وجودمه وقتی نباشه شبیه اینکه دستم یه انگشت نداشته باشه حس میکنم دستم یک پروانه نداره.‏
بعدترها هم جواهراتی هدیه گرفتم؛جواهراتی بزرگتر و پر جلوه تر از جواهرات کودکی و نوجوونیم؛
و باز هم جواهراتی خواهم داشت و میدونم که هیچ جواهری تو دنیا نیست که برابری کنه با اون چند تا تکه جواهر کوچیکی که تبدیل شدن یه دختر کوچیک به یه خانوم رو همراهی کردن..‏

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

I'm the hero of story,Don't need to be saved

یک کارهایی رو همیشه تنهایی انجام میدادم،کارهایی مثل رقصیدن؛
  از چند ماه پیش شروع کردم کارهای دیگه ای رو هم تنهایی انجام دادن،چند بار تو راه برگشت از جاهای مختلف به جای اینکه تا خونه از کمبود کافئین سرم بترکه رفتم نشستم یک کافه ای و قهوه خوردم،اوایل تند و تند قهوه رو تموم میکردم و بلند میشدم،کم کم عادت کردم که تنهایی هم میتونم بشینم استراحت کنم،به آدما نگاه کنم و سرگرم بشم.‏
دیروز طی کارهای تنهایی،یک کار بزرگتری انجام دادم؛
وسط مسافرتم با شهرزاد،یک صبح تا بعدازظهر شهرزاد مشغول بود و من بیکار.‏
بلند شدم و رفتم بابلسر،با دو ساعت فاصله از جایی که بودیم؛
تو راه آهنگ های محبوبمو گوش کردم؛ تو بازار محلی بابلسر چرخ  زدم،سبزی صحرایی و هسته ی انار خریدم؛
بعدتر رفتم تو رستوران دوست داشتنیم تو بابلسر و اوزون برونی که هیچ جای دنیا شبیه این رستوران درست نمیکنه رو برای ناهار خوردم و بعدترش رفتم کنار ساحل سنگ جمع کردم،روی گوش ماهی ها بپر بپر کردم تا صدای جیلینگ جیلینگ بدن،دوست پیدا کردم و باهاشون مافیا بازی کردم و تا میتونستم از درختای کنار خیابون شکوفه ی بهار نارنج چیدم و روی موهام گذاشتم؛
 و بعد برگشتم،در حالی که کمی محکم تر از وقت رفتن قدم بر می داشتم..‏

  *hero-regina spektor

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

قصه ی چای دوست نداشتن من قصه ی خاصی نیست،گمانم یک زمان خیلی دوری در کودکیم که در خاطرم نیست دست از چای خوردن کشیدم و متوجه شدم این طعم چیزی نیست که من بتونم هیچ وقت تحملش کنم.‏
و بعدتر کمی که بزرگتر شدم متوجه شدم که عاشق فعل "چای خوردن" هستم در حالی که هنوز نمیتونستم طعم چای را تحمل کنم.‏
یک وقت هایی هم خودم را مجبور به چای خوردن میکردم،مثلا وقتی نیشابور میرفتیم و من نمیتونستم از اون همه قشنگیِ چای خوردن کنار تنها شاعر محبوبم خیام بگذرم و هرچقدر هم بدمزه اون چای زعفرونی خوشرنگ را تو اون استکان بلوری میخوردم.‏
و هربار که کیک درست میکنم میتونم دوستام را برای قهوه دعوت کنم،اما شیرینی های کوچیک مربایی فقط مناسب چای هستن و من نمیتونم کسی رو برای چای در کنار شیرینی های مرباییم دعوت کنم.‏
یا هیچ وقت نمیتونم تو سینی چایم یه کاسه بلوری پر از آب بگذارم و چند تا از یاس های زرد یا لاله عباسی های حیاط را توی آب قوطه ور کنم.‏
و آخ از لذت حسادت بر انگیز نون پنیر چایی صبحانه که وقتی مردم در موردش حرف میزنن چشماشون میدرخشه و من هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد.‏
و من هیچ وقت نمیتونم کسی که دوست خواهم داشت را در چای خوردن همراهی کنم،همون طور که هیچ وقت نتونستم دوستام یا خانواده م را همراهی کنم.‏
چای را دوست بدارید،نه شبیه یک نوشیدنی،چای را شبیه یک آیین دوست داشتنی دوست بدارید،شبیه من که هیچ وقت چای نخوردم اما همواره چای را دوست داشتم‏.‏
 
خیام*