۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

درجست و جوی استارداست از دست رفته

 چند روز پیش آهنگی گوش می کردم که اینطور می خواند:‏
I can put a little stardust in your eyes
put a little sunshine in your life
فکر می کردم چه قدر به این ها احتیاج دارم؛بعدتر یک چیزی به ذهنم رسید،من یکسال پیش همین آهنگ را گوش می کردم و هربار به ذهنم می رسید که چقدر من می توانم در چشمان یک نفر برق ستاره ها (خودم می دانم ترجمه ی دقیقش این نمی شود.)‏ را بیاورم.‏
این پروسه ی یک ساله که باعث شده من از آدمی که می تواند شوق بیافریند تبدیل شده ام به کسی که به شوق احتیاج دارد کمی غمگینم کرد.‏
حالا،من یک روز دوازده ساعته را در کتابخانه شروع کرده ام؛و از قسمت شیشه ای سقف کتابخانه می شود برف را دید که با کمی اغراق همان طور بی تاب و حواس پرتم کرده،که شب های امتحان بچگی می کرد؛وقتی که تمام مدت می خواستم زل بزنم به پنجره و مامان مجبورم می کرد درس بخوانم با این حال من همه ی حواسم به پنجره بود.‏
فکر کردم اگر عصر هرکسی برنامه ای گذشت با بداخلاقی نگویم که یازده روز دیگر امتحان دارم و جایی نمی آیم.‏دوازده ساعت امروزم را ده ساعت کنم و بروم.‏چون برف می بارد و شاید از دست دادن استارداست در چشم هایم مهم تر از امتحان باشد؛اما بلافاصله شروع به حساب کتاب کردم که چقدر چیز می توانم بخوانم در آن دو ساعت،و دانستم که اگر کسی بگوید برویم بیرون با بداخلاقی می گویم که امتحان دارم.
احتمالا همینطور می شود که آدم یک چیزهایی را از دست می دهد.‏
*Mika-Stardust

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

Something Other Than Remaining

این وقت کتابخانه دوست داشتنی است.اکثر کسانی که از صبح آمده بودند وسایلشان را جمع می کنند و می روند؛معدود کسانی که باقی می مانند کسانی هستند که نزدیک ددلاین هایشان باشد؛یا حداقل من اینطور فکر می کنم.‏آدم های این ساعت سخت به کامپیوترهایشان زل زدند و گاهی،فقط گاهی سرشان را بلند می کنند،با خستگی به بقیه نگاه می کنند و خمیازه می کشند.‏
به نظرم باید قانونی می گذاشتند که آدم های بعد از غروب بتوانند لیوانشان را داخل سالن بیاورند.گمان می کنم قبلا هم گفته بودم که چطور غذا و نوشیدنی گرم باعث دلگرمی می شود،و آدم های بعد از غروب به هیچ چیزی بیشتر از دلگرمی احتیاج ندارند.‏
از کارهایم نوشتن دو رایتینگ،خواندن ده کلمه و صحیح کردن سه ریدینگ باقی مانده،حدود ساعت دیگر کار؛و این یعنی ساعت دیگری از کتابخانه را هم خواهم دید که هیچ دوست داشتنی نیست.شب!‏ 
شبها از آدم های ددلاینی به جز یکی دو نفر باقی نمانده اند و هوا خیلی تاریک شده و کتابخانه به طرز عجیب و غریبی ساکت و دلگیر به نظر می رسد.هیچ توضیح جالبی در مورد شب های کتابخانه وجود ندارد؛به خصوص از شبی که پرت شدم زمین و دست و بالم کبود شد و ساعت محبوبم شکست،یک طور بدی با شب های کتابخانه لج کردم.‏
برای امشب اما یک سیب و یک نارنگی دارم که قرار است مثل دو شوالیه ی دلیر با دلگیری شب های کتابخانه مبارزه کنند و به ‏خاطرشان خوشحالم.‏

۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

Escaping The Weight Of Darkness

بینی من دو بار شکسته.تنها راه نفسم دهانم است.هوایی که نفس می کشم همیشه باید سرد باشد و اتاقم در شب های خیلی سرد زمستان هم بدون وسیله ی گرمایشی است.‏
کیف های آب گرم خوب بودند برای من،اما نیمه شب ها همیشه سرد می شدند و من ِ خواب اینقدر حوصله نداشت که بیدار شود،منتظر جوش آمدن آب شود برای گرمای بیشتر.‏
کمی پاهایم را بیشتر در دلم جمع می کردم و گرم می شدم.‏
پارسال کسی از سفری برایم یک کیف آب گرم هدیه آورد.کیفی که به برق می زنی اش و بعد از 1.5 دقیقه مایع داخلش به جوش می آید و می توانی نیمه شب بیدار شوی و برای گرم شدنش فقط یک دقیقه صبر کنی.و جای دستکش مانندی برای دست هایم دارد که همیشه ی خدا یخ زده اند،و سرخابی است با طرح هایی بسیار زیبا.‏
 من هربار که نگاهم به این کیف می افتاد نمی توانم لبخند نزنم از اینکه یک نفر چقدر می دانسته  شب های زمستان احتیاج به گرما دارم،دست هایم همیشه یخ زده اند و چقدر به زیبایی اهمیت می دهم و چه رنگی را دوست دارم.‏
نمی توانم لبخند نزنم از اینکه یک نفر چقدر می دانسته که من چطور "من" هستم؛

۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

Friday's Pretty Icons

کسانی هستند که دوست دارند در زندگیشان کسی باشد؛تمام اوقاتشان را دوست دارند با کسی شریک باشند.من جزو این دسته نیستم،قسمت های زیادی از زندگیم را فقط برای خودم می خواهم و تنها بودن در این اوقات برایم لذت بخش تر است.‏
    اوقاتی اما هستند که دوست دارم کسی کنارم باشد؛دوست دارم کسی کاری برای انجام دهد که خودم تونایی اش را دارم اما دوست دارم کسی کنارم باشد و برایم انجامش دهد.‏
  وقت هایی یک سوال علمی به ذهنم می رسد و دلم می خواهد یک نفر کنارم اینقدر دانشمند باشد که جوابشان را با حوصله برایم توضیح دهد؛صبح های زود دوست دارم به کسی صبح به خیر بگویم؛و روزهای تعطیل دوست ندارم تنها کیک بپزم.‏
   روزهای تعطیل دوست دارم یکی باشد که نگذارم در آشپزیم دخالت کند؛بنشانمش پشت میز چوبی آشپزخانه و یکهو یادم بیفتد که  شیر کم چرب برای تارت خوب نیست و بفرستمش برایم شیر پر چرب بخرد؛و وقتی برگشت نارنگی ها بریزم جلویش و بگویم پوست داخلی نارنگی ها را برایم بکند و همینطور که دارد نارنگی ها را به جای پوست کندن می خورد،غرغر کنم که این نارنگی ها را برای تارت گذاشتم،نه برای خوردن.‏و بعدتر بنشینیم و دوتایی فکر کنیم که چه کسی را مهمان تارت روز تطعیلمان کنیم.‏
  و تمام اینها فکر های وقت پختن کیک هستند،بعد از پخته شدنش جادوی خواستن یک نفر از بین رفته.دلم میخواهد تنها پای لپ تاپم ولو شوم و در حال سریال تماشا کردن تارت نارنگیم را ریز ریز بخورم و غش غش بخندم بی اینکه فکر و دغدغه ی کسی پس ذهنم باشد.‏
Sunday's Pretty Icons-Belle And Sebastian 

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

Children building this rainman out of snow

من در سال های بعد از جنگ متولد شدم؛وقتی که شیر خشک ها کوپنی بودند و مکمل غذایی کودک کالایی فانتزی بود و جزو واردات کشور نبود.‏
 دو سال بعد از من برادرم متولد شد و ایران بعد از جنگ آن قدری جان گرفته بود که برای کودکانش غذای مکمل وارد کند.‏
چند دقیقه ی پیش،پِی نارنگی به آشپزخانه رفته بودم که چشمم خورد به قوطی فلزی سرلاک گندم و شیر و عسل.کمی از سرلاک را کف دستم ریختم و به محض اینکه دهانم مزه ی سرلاک را تشخیص داد دیگر 24 ساله نبودم.‏
خیلی محو،سه سال و نیمه بودم،سر سفره ی صبحانه ی روز جمعه در هال کوچک خانه ی قبلی.مامان برای فرجاد پیش بند بسته بود و سرلاک را قاشق قاشق در دهانش می گذاشت، ومن خیلی ناگهانی دستم را در کاسه ی سرخابی ملامین فرو کردم؛از آن به بعد من هم برای صبحانه سرلاک پنج غله داشتم.‏
می دانید،کمی غیر قابل باور است که این دست ها همان دست های سه ساله ای باشند که در کاسه ی سرلاک فرو رفته اند؛اگر دست هایم امشب سرلاکی نمی شدند هیچ به خاطر نمی آوردم که 21 سال پیش هم صاحب این دست ها من بودم.21 سال دیگر با چه نشانه ای دست های امروزم را به خاطر بیاورم؟ 

*the tumbled sea

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

God knows my feet are aching,And I've got mountains ahead to climb

دلم کسی را می خواهد که بتواند حساب کند یک حباب آب چقدر باید بزرگ باشد که ترکیدنش باعث شود یک ساعت تمام بر روی کل کره زمین باران ببارد.‏
و با حوصله این را شبیه یک قصه برایم توضیح دهد تا وقتی که خوابم ببرد.‏
*joe brooks-these broken hands of mine


۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

but it's really harder than easy

پشت میز نشستم گریز آناتومی می بینم و نیمرو و قهوه می خورم؛ناهار زود هنگام.‏
ناخن هام لاک زرشکی دارند؛هیچ کس خانه نیست،هیچ کس هم در زندگیم نیست و خوشحالم.‏
ناهار زود هنگام برای رسین به کلاس تافله و داشتن نمره ی بالای 90 برای ژانویه.
عصر احتمالا به گشتن بین مغازه ها و انتخاب کفش رانینگی که قرار نیست باهاش بدوئم و دونات خوردن می گذره.
دفتری که برای کلاس می برم با پارچه ی گل دار جلد شده و یکی از هدایای دفاعمه.
باید قبل از رفتن ضد آفتاب به صورتم بزنم و خط چشم بکشم.
برای راه آهنگ های جدید دانلود کردم،و لبخند صورتم به خاطر آدم های جدیدی که امروز خواهم دید و البته آهنگ های جدید آیپادمه.
این تمام زندگی ایه که  من حالا دارم،تمامش.
*Harder than easy-jack savoretti

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

They tell me your blue skies fade to grey,They tell me your passion's gone away,And I don't need no carryin' on

پارسال همین موقع اوقاتم خیلی خوب می گذشتند؛در طول هفته روزهایی که دانشگاه نبودم کتابخانه بودم،صبح ها در راه شیر پاکتی کوچک می خوردم،ناهار ها کنار حوض پایینی کتابخانه بود و در راه برگشت سلکشنی را گوش می کردم معمولا همان روز بین درس خواندن هایم در کتابخانه درست کرده بودم.‏
حالا وقتی به تمام آن روزها فکر می کنم دلتنگ می شوم؛با این حال وقتی قرار می شود که دقیقا همان شرایط مشابه برایم پیش بیاید روزهایم همان شکلی باشند حس می کنم این دیگر چیزی نیست که بخواهم.‏یک طور عجیبی،دیگر هیچ چیز،چیزی نیست که من می خواهم.‏
بیست و چهار سالگی گیج است؛نه پختگی و قدم های محکم بزرگسالی را دارد و نه سبک سری جوانی را.‏
زندگی نا معلوم تر از هروقتی است؛نمی دانم پاییز آینده هنوز در این خانه زندگی می کنم یا نه؛نمی دانم پاییز آینده را در تهران خواهم گذراند یا نه.سه مسیر جداگانه برای زندگیم در یکسال آینده تعریف کردم به اندازه ی چند سال نوری از هم فاصله دارند.و در بین این همه آشفتگی آدم هایی سعی می کنند وارد زندگیم شوند و من می ترسم که نکند با نه گفتن به کسانی که گاهی همه ی چیزهایی که می خواهم را هم حتی دارند،اشتباه کرده باشم؛و همه چیز سخت تر و آشفته تر می شود.‏
 می دانم که اگر پشت یک چیزی،حالا هرچیزی را نگیرم زندگیم می شود  شبیه همین بزرگسال هایی که همیشه می خواهند یک کاری کنند اما روز به روز جراتشان کم می شود و تا آخر عمرشان همه چیز معمولی برایشان می گذرد؛و شاید از یک وقتی دیگر حتی فکر هیچ زندگی غیر معمولی هم درذهنم نباشد.‏
این عصرها که با الهه بیرون می رویم خیابان ها را الکی چرخ می زنیم،از کافه های غریبه جایی وسط راه برگشت شیر کاکائو با خامه ی اضافه می گیریم و غش غش می خندیم،همه چیز خوب و شاد است؛اماهمان وقتی که آهنگ ها را تند تند عوض می کنیم تا قبل از رسیدن به خانه به اندازه ی کافی آواز خوانده باشیم،فکر می کنم چه اتفاقی قرار است بیفتد؟و سردم می شود.‏
*Bad Day-Daniel Powter

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

نغمه ی نارنگی های سبز نورس

اگر روی میزم خم نشده باشم و به صندلی کامل تکیه بدهم،سه رخ از صورتم را در آینه می توانم ببینم که به طرز عجیب و غریبی این روزها رنگ پریده است.‏شاید اگر در یک زمان دیگری زندگی می کردم کسی بودم که رنگ پریدگی اشراف زاده ها را دارد و شاید اگر در زمان دیگرتری زندگی می کردم درباره ام می گفتند که دختر ضعیف و رنگ پریده ای است و شاید نتواند بچه های زیادی به دنیا بیاورد.‏
با این حال رنگ پریدگی ام به خاطر هفته ی آینده است.قرار است از تزی دفاع کنم که هیچ شاخ غولی نبود اما یک سال از زندگی من را به خودش مشغول کرد.‏
روبرویم استادهایی خواهند بود که تمام 6 سال تحصیلی ام در دانشگاه با آن ها گذشته و حالا به جای بچه ی 18 ساله که از استادهایش می ترسد دختر 24 ساله ای هستم که ساعت ها می نشیند با همان استادها درباره ی در و دیوار گپ می زند.‏
بقیه ی آدم هایی که روبروی من خواهند بود،کسانی هستند که سال های بسیاری دوستشان داشته ام،و می دانم سال ها بعد اگر به عکس ها نگاه کنم باز هم دوستشان دارم.‏
حضور هیچ کس معذبم نمی کند،روی مطالب تز احاطه دارم و دلیلی برای ترسیدن راجع به هیچ چیز نیست؛اما اگر به صندلی تکیه دهم در آینه سه رخ رنگ پریده ی صورتم را می بینم.‏

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

بالای تپه ی ملانکولی یک درخت پلاستیکی هست،تو آنجا با من خواهی بود؟

تمام 24 سال زندگی من در خانه های حیاط دار و در کنار باغچه ها گذشته.‏
خانه ی قبلی که همیشه به عنوان خانه ای یاد می شود که 8 صبح وسط روزش بود،درخت انجیر،گل یخ سفید،گل ابریشم،پیچ امین الدوله،عرعر،نارنج،درخت گل های عجیب بادکنکی و یک عالمه بوته ی رز داشت.‏
خانه ای که حالا ساکنش هستیم اوایل باغچه ی شلخته ای داشت،یک درخت انار پر از شته،درخت اقاقی حرص نشده،پاپیتال های نامنظم،و بقیه ی باغچه پر از علف هرز.‏
 وقتی ما ساکن شدیم درخت انار کنده شد،پاپیتال ها روی نرده ها را پوشاندند و اقاقی حرص شد و هر سال بهار سایه بان حیاط را تبدیل به بهشتی پر از گل بنفش کرد؛
یک درخت توت،شاتوت،گل یخ زرد،درخت نارنجی که بعدتر خشک شد،و یاس زرد و ابریشم به باغچه اضافه شدند؛ودور تا دور باغچه پر از گلدان های ریحان بنفش و تربچه و شاهی و تره شد.‏
اواخر بهار شب ها هربار که از محتویات یخچال ناامید شوم،راهم را به سمت حیاط کج می کنم و بعد از کمی گشت و گذار در حیاط زیر درخت توت می ایستم و تند تند توت می خورم.‏وقتی که برمی گردم بالا بی اینکه خواسته باشم خوشحال تر از قبلم.‏
باغچه ی کوچک ما فقط 2 ماه از سال درخت میوه دارد،اما یک باغچه ی بی نقص هیچ وقتِ سال بی میوه نیست.‏
برای این فصل باید درخت ذغال اخته می داشتیم،و یک ماه بعد کم کم زالزالک ها می رسیدند.پاییز خرمالوهای سبز زیر آفتاب نارنجی می شدند و درخت اینقدر بار داشت که به تمام همسایه ها در سبدهای کوچک چوبی خرمالوی نوبرانگی بدهیم و اگر درخت نارنج خشک نشده بود برای سبزی پلو ماهی های زمستان همیشه نارنج تازه داشتیم.‏
اما باغچه ی حیاط ما فقط درخت توت و شاتوت دارد و تمام شب های بقیه ی فصول هر بار که از یخچال ناامید شوم می دانم که راهم به سمت حیاط کج نمی شود و باید برگردم به اتاقم،دلی هم ناخواسته باز نمی شود.‏

On Melancholy Hill-Gorillaz* 

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

گردهمایی سالیانه ی فواره های مبتلا به اختلال اسکیزوفرنیا

یکی از اون عصرهای کسل کننده بود،من دراز کشیده بودم و سرم پر بود از فکرهای بی اهمیت عصرگاهی؛تلفن که زنگ خورد چند ثانیه به صداش گوش کردم و فکر کردم کاش الهه باشه،کاش بخواد بیاد اینجا.‏
الهه بود و می خواست که بریم بیرون.‏
حدود یک ساعت بعد،از گرمای کلافه ی کننده ی کتاب فروشی بیرون اومدیم و تصمیم گرفتیم روی سکوهای کنار حوض پارک بشینیم تا قطره های ریز آب خنکمون کنند.‏
توجهمون به مرد در واقع با بو جلب شد.الهه پرسید به نظرت امکانش هست که مردی که جلوی فواره های ایستاده و دستاشو بالا برده بوی عرقش تا اینجا بیاد؟و من همونطور که نگاهمو می بردم به سمت مرد میانسال با موهای جو گندمی که سر تا پا سفید پوشیده بود،گفتم که تو مسیر باد نشستیم و باد بوشو آورده و شروع کردم به غرغر کردن که این مردم چرا حمام نمی روند؛الهه گفت اینقدر غر نزن بلند شو بریم یک چیزی بخوریم.‏
از یکی از این دکه های کنار خیابون کورن داگ خریدیم و رو یه صندلی تو پیاده رو نشستیم و مشغول خوردن شدیم؛کارگر شهرداری کنارمون مشغول آب دادن باغچه ی پیاده رو بود و آب مثل یک فواره ی کوچک از سوراخ ریزِ شلنگ زیر پامون بیرون می پاشید.مرد سفید پوش که از روبرمون رد شد الهه گفت ای بابا هرجا ما میریم این مرتیکه هم هست.‏
بعد از اون یک ساعتی پیاده روی کردیم؛کفشم راحت نبود،گفتم بریم چند دقیقه بشینیم تو میدون و استراحت کنیم بعدش هم تاکسی بگیریم تا خونه.‏کنار حوض کوچیک میدون نشسته بودیم و راجع به این حرف می زدیم که چه خوب و خنک میشد اگه الان 
پاهامونو میذاشتیم تو آب،و همزمان نگاهمون افتاد به مرد سفید پوش که اون طرف حوض ایستاده بود.‏
خنده خنده به الهه گفتم یعنی داره دنبالمون میکنه؟شاید قاتل زنجیره ای باشه؛الهه گفت شاید هم فرشته ی فواره های آبه و هرجا که آب هست یکهو ظاهر میشه،ببین لباسای سفیدش هم به فرشته ها میخوره و من باز باز غرغر کنان گفتم فرشته ها بوی عرق نمیدن.‏
 یک طوری که انگار احساس خطر کرده باشیم بلند شدیم،کنار میدون منتظر تاکسی وایسادیم و سوار پراید سفید رنگ شدیم؛توی ماشین مشغول وسوسه کردن الهه بودم برای اینکه بیاد خونه ی ما با هم قهوه بخوریم و بعد بره خونه که حس کردم چند قطره ی آب از یک جایی افتادن روی صورتم؛بلافاصله نگاهمو چرخوندم و به جلوی ماشین نگاه کردم؛ 
مرد سفید پوش در حال رانندگی با تفنگ آب پاش به خودش آب می پاشید و می خندید.‏ 

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

Gonna take her for a ride on a big jet plane

 تمام بعدازظهرم با کفش های پاشنه بلند گذشت.حس میکردم که دردی که دارم میکشم کمی غیر معمول تر از درد حالت عادی پاشنه بلند پوشیدنه اما فکر نمی کردم که همچین بلایی سر پاهام اومده باشه و این همه تاول پر از خون روی پام باشه؛مامان وقتی زخم هارو دید گفت شبیه اینه که یه حیوون وحشی به پاهات حمله کرده،و بعد از رسیدگی به زخم ها بهم سفارش کرد که زیاد ورجه وورجه نکنم تا اسپری دردناک پانسمان زخم هارو تا صبح ببنده.‏
اما این آهنگ یک طوریه،پسرِ آهنگ با بامزه ترین و شلخته ترین لحن دنیا میگه که دیوونه ی یه دختری شده و حالا میخواد دخترو ببره جت سواری.‏
و اینقدر ناز میخونه که آدم دلش میخواد اون دختر باشه..اینقدر ناز که آدم نصف شبی بلند شه بره سر کمد لباساش و تاپی که روی سرشونه هاش ستاره های براق داره رو با شلوارک چارخونه بپوشه و موهاشو شونه نشده شو بریزه دورش و با شلخته ترین تیپ دلبرانه ش رو همین پاهای تاول زده که قرار بود ورجه وورجه نکنن شروع کنه به رقصیدن؛و مطمئن باشه اگه یه نفر این دور و بر بود بی شک دیوونه ش میشد و به جت سواری می بردش.‏

Angus And Julia-big jet plane*

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

بمب گذاری انتحاری وسط یک تز قابل دفاع

 مقدار زیادی از دانشم به صورت کلمه ها و عبارات پراکنده تو دفترچه ای روسی با جلد چرمی سبز نوشته شده اند،بارها در مسیر کارم باید این دفترچه رو باز کنم و هربار چشمم به جمله ای می خوره که تو صفحه ی اول دفترچه نوشتم؛"کسی که نمی تواند خودش را ببخشد حق ندارد اشتباه کند.‏"‏
همیشه در مورد اشتباهات دیگران بخشنده ترین لبخند ها و کلمات رو دارم و بخشیدن برام آسون ترین کار دنیاست؛اما در مورد خودم شبیه یک نامادری بدجنس عمل می کنم که برای اشتباهات فرزندخونده ش سخت ترین مجازات هارو در نظر می گیره.‏
یک کمال گرای مطلق توی سر من نشسته که نمیتونه اشتباهاتم رو بپذیره، نمیتونه بپذیره که خوب نرقصم،خوب درس نخونم،خوب آشپزی نکنم،ساق هام به اندازه ی کافی باریک نباشن،و در مورد هر موضوع ریز یا درشتی به اندازه ی کافی پرفکت نباشم در قیاس با خودم.‏
  تمام پریروز صبحم تو خونه ی دکتر مو طلایی گذشت،بچه تر که بودم تنها کسی که سر کلاسش جرات نداشتم شلوغ کنم همین  استاد بود؛همیشه یک حالت ترس و تحسین توام نسبت بهش داشتم و حالا میتونم تو خونه ش بشینم و در مورد پایان نامه و گرمای هوا و مارک ساعت و بقیه ی چیزا گپ بزنیم و بخندیم.‏
و تمام دیروز صبح تو دفتر پیرمرد گذشت،قرار شد ملاقات هامونو هفتگی کنیم تا چیزهای جدیدی یادم بده،و گفت که دیشب با دکتر مو طلایی در مورد من حرف زدن و به این نتیجه رسیدن که اگه من کل تز رو با یک نظریه ی جدید هم تحلیل کنم کارم خیلی کاملتر میشه و لازم نیست که عجله کنم و هنوز دو ماه وقت دارم.‏
خب میشد غرغر کنم و بگم که همین نظریه ای تمام تز بهش استوار شده کافی و خوبه و علاقه ای ندارم که 200 صفحه اطلاعات رو یکبار دیگه بخونم و تحلیل جدید بنویسم،اما توی سر من یک کمال گرای ابله نشسته که فکر یک تز کاملتر و مقاله ی بهتر هیجان زده ش میکنه و کنترلش از دست من خارج میشه.‏
 میدونم تابستونی که براش برنامه ریزی کرده بودم،با اون همه قرتی بازی،پوشیدن پیراهن هایی که بذارن سرشونه های آفتاب  سوخته م معلوم بشن،تابستونِ نقاشی های بی دغدغه اتفاق نخواهد افتاد؛هنوز شب های زیادی پیش رومه که تا نزدیک های صبح با موهای گوجه شده بالای سر و اخم های درهم در حال کار کردن خواهم بود،خسته خواهم شد،گاهی ممکنه فکر کنم از پسش بر نمیام و گریه کنم،و تا شهریور همچنان کابوس دفاع خواهم دید؛ولی کمال گرای زورگوی ذهنم بهم لبخند میزنه و وقتی که بهش اعتراض میکنم با بی تفاوتی میگه به هر حال تو هیچ وقت تابستونو دوست نداشتی،لباس ها و خیابون ها تو پاییز قشنگترن،سرشونه هاتم دوباره سفید میشن.‏

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

 هیچ کدام چاره ای نداریم جز اینکه یک شب همه چیز را زیر پا بگذاریم،سوار یک شلغم شویم و به ماه سفر کنیم.‏
و تا ابد به یاد بیاوریم که روی ماه زندگی کرده ایم.‏
از بس که ماه زده شدیم،از بس که ماه زده شدیم...‏

امشب ماه در نزدیکترین فاصله ی خود با زمین طی این سال قرار دارد؛به این پدیده حضیض می گویند.‏و امشب این وبلاگ روی پشت بام و زیر نور ماه به روز شد.‏
خیام*

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

Ten Thousand Years Won't Save Your Life

من در گوش قاصدک ها - این پیامبرهای کوچک - رازهایی گفته ام.‏
و با هر اناری،دانه ی بهشتی اش را آرزویی کرده ام؛
و سیب های سرخ را همانقدر دوست داشتم که حوا؛
من با آینه ی قاب نقره ی نگین فیروزه و شال حریر زربافت شب های زیادی رقصیدم تا ایرانی رقصیدن یاد بگیرم.‏
و همیشه چیزهای کوچکی را دوست داشته ام،تا وامدار زنان ایل باشم که دلخوشی های کوچکشان در بقچه ی گلدوزی شده ی عروسی شان خلاصه میشد؛بقچه ای با قواره ای پارچه، شانه ،آینه و ناخنگیری کوچک؛تنها دلخوشی های نوعروسی شان.‏
  حالا وقتی در این مقاله می خوانم که در طول تاریخ این زنان بودند که آیین ها را ساخته اند،لبخند میزنم.‏
 سرِ من پیش تمام زنان تاریخ بلند است.‏

Hammock *

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

Sounds and Perfumes Turn In The Evening Air

اصلا از اولش هم نباید میرفتم بیرون،ولی خب دلم کافه میخواست و فکر کردم تو کافه میشینیم و دور از شلوغی خیابونیم.‏
ولی همونجا اولایی که تو کافه نشسته بودیم و داشتیم سر بحث تکراری کالوینو که نویسنده ی خوش اخلاقیه و سلین که بداخلاقه میخندیدیم، که گفتم ذهنم به هم ریخته و نمیتونم حرف بزنم.‏ 
 به میدون ولیعصر که رسیدیم وسط صدای بوق و جیغ و رقص و عبارت نامفهومی که همه تکرارش میکردن،توی سرم فصل هیجانات اجتماعی کتابی که سه سال پیش خونده بودم رو مرور میکردم و با خودم فکر میکردم که چه خوب یادم مونده تمام این درس ها.‏
سر تخت طاووس در حالی که از شدت به هم ریختگی ذهنم و شلوغی هرلحظه ممکن بود رنگم بپره،لبام سفید بشن وبزنم زیر گریه گفتم که 6 سال علوم اجتماعی خوندن باعث شده که من روز به روز کمتر تحمل اجتماعو داشته باشم و شنیدم که طبیعیه؛شبیه اینکه شنیده باشم : میدونم،چیزی نیست،گریه نکن.‏
بعدتر توی ماشین هدفونو توی گوشم گذاشتم،دبوسی با صدای بلند توی سرم پخش میشد،هماهنگ با اون سعی کردم تمرکز کنم روی یک تصویر خلوت؛تصویر میز چوبی آشپزخونه ای که روش یک پیمانه ی زنگ زده ی آرد،پر از فلفل سبز هست.‏
و وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که کتابو از کتابخونه برداشتم و سرِ فصل هیجانات اجتماعی با مداد،کمرنگ نوشتم:‏
"مهم ترین ویژگی هیجانات اجتماعی،به گریه در آوردن من است.‏"

*Claude Debussy

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

let me teach you how to dance but not today,not in this week

من نمیتونم به این چیزا فکر کنم،اصلا از اولش هم نمیتونستم،از همون خردادی که یهو خاکستر مرده پاشیدن به شهر و من تنها بودم و امتحان داشتم و بقیه مسافرت بودن.من همش 20 سالم بود؛چه فکری کرده بودن بچه ی 20 ساله شونو یه هفته تو خونه تنها گذاشته بودن که اینقدر غصه بخوره تو اون وضعیت؟
 حالا هم نمیتونم فکر کنم،مدام توی سرم میچرخه که کاش تموم شه،کاش آروم باشه،کاش بگذره زودتر هرچی که هست هرچی که میخواد بشه.‏
 و بعد آدم هارو میبینم که چه با شور و شوق حرف میزنن چه با شور و شوق تصمیم میگیرن و همدیگرو قانع میکنن و چه هیجان دارن که بدونن چی قراره بشه و من نمیفهمم این حجم زندگی وسط این حرف هارو.‏
بعدتر شما فکر کنید آدمی به سرزندگی من که کوچکترین جزئیات زندگی رو پر از رنگ میکنه و با چیزای خیلی کوچیک خوشحال میشه و دلش پر از حباب میشه وقتی تو یه چیزی مطلقا هیچ رنگ و زندگی ای نبینه براش خیلی عجیب میشه این همه شور؛
حتی دیشب که حرف میزدیم و یه نفر میگفت که کاش آدم یه دوست دختر داشت تو این هفته که اینقدر سیاهه،باز هم من با شک
داشتم فکر میکردم که اگه پسر بودم و بهترین دوست دختر دنیارو داشتم عاشق هم بودم این هفته برام از سیاهی در میومد؟
یکبار همینجا قصه ی یک شهرو نوشتم،قصه ی بعدازظهری که بازمانده های یک قتل عام تو یه کافه گذروندن.و حالا این همه شور درست برام همونقدر بی معنیه که آدم های اون قصه بیان با شور و شوق از اون بعدازظهر برام حرف بزنن.‏
باید برم یکی از جاهایی که اوقات بد رو حس نمیکنم خودمو گم و گور کنم؛کاش کتابخونه ی ملی این جمعه باز باشه.‏

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

Find Me In The Halfway Up The Hindu Kush

 بازدید کننده ی مرموز که هر روز یکبار این پست وبلاگم رو باز میکنی،من به تو زیاد فکر میکنم.‏
تنها چیزهایی که ازت میدونم اینه که مک بوک داری و اگر ایران باشی،فیلتر شکنت آمریکا رو نشون میده و شاید هم اصلا آمریکا باشی.‏
یک مدتی هست که صبح ها وقتی بیدار میشم چک میکنم که سر زدی یا نه،و اگر سر نزده باشی دلتنگت میشم.‏
من به تو زیاد فکر میکنم،از این مدل فکرهای یک در میلیون که هیچ وقت اتفاق نمیفتن.‏
مثلا فکر میکنم که یک وقتی تورو ببینم.‏
تو یکی از این سمینارهای بیخود صد من یک غازی که برای پر کردن رزومه شرکت میکنیم،و خب تو منو میشناسی لابد عکسم رو یک جایی دیدی؛اگر ندیدی اینطور منو بشناس:‏
رنگ پریده،چشم های گرد قهوه ای، رژ لب قرمز روی لب هام دارم وکمی جدی به نظر میرسم،نه که جدی باشم ها،اون فقط صورتِ جدی سمینارهامه،یک انگشتر پروانه دست چپمه و یک گردنبند ایفل به گردنم.‏..‏
 یا شاید من بلخره تصمیم گرفتم که این نقاشی هارو تو یک نمایشگاهی جایی به نمایش بذارم و تو هم اومدی،لابد من با لبخند بهت خوش آمد میگم بدون اینکه بدونم تو کی هستی و تو شاید دنبال رمزهای من لابلای خطوط درهم و برهم مینیاتورها باشی،چون گمانم یک وقتی اینجا راز کوچکم  رو لو داده باشم که لابلای نقاشی ها حرفایی پنهان میکنم.‏  
 گفتم رمز!اصلاشاید یک روز تو برام نامه ای بفرستی به رمز.من تو خوندن رمزها خوبم،مدت زمان زیادی سرگرمیم اختراع زبان های من درآوردی رمزی بود؛به هر حال تو نامه ای برای من مینویسی به رمز و من بعد از خوندنش میفهمم که قراره ببینمت 
 و به رمز جوابت رو میدم در حالی که تند تند لابد توی مغزم میگذره که چی بپوشم؟چه عطری بزنم؟از جواهر استفاده کنم یا همین گردنبند همیشگی خوبه؟موهامو باز بریزم دورم یا اینکه ببافم و جمعشون کنم...‏
یا شاید هم همه چیز ساده تر از این حرف ها باشه و یکی از این روزهایی که خوش اخلاقم و به آدم ها لبخند میزنم،به تو لبخند
بزنم،بی اینکه بدونی این منم،بی اینکه بدونم این تویی..‏
...
بازدیدکننده ی مرموز حواست هست که عنوان اون پست یک ورده؟
من اون وردو برای تو غیر فعال کردم تا آسیبی بهت نرسه،نه اینکه من از اون جادوگرهایی باشم که ورداشون اثر میکنن،نه! اما محض احتیاط این کارو برای تو انجام دادم.‏
و میخوام بدونی که ممنونم از اینکه بازدید کننده ی مرموز من هستی،به بودنت عادت کردم.‏

*Katie Melua

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

از نغمه های صبح

.زندگی هایی هست که هیچ وقت زندگیشان نخواهم کرد
هیچ وقت چوپانی نخواهم بود که در نیمه شبِ سردِ کویر سنگ داغی را از میان آتش برمیدارد و در شیر میندازد و سنگ جوش می نوشد،زیر نور ماه.‏
 و هیچ وقت هم مردی نخواهم بود که در سال های دور،صبح به صبح قبل از رفتن به دکان از خانه بیرون می آید با تمام همسایگان احوالپرسی میکند،نان تازه و دو سیر  پنیر میخرد و به خانه برمیگردد و در حیاط صبحانه میخورد.‏
 لابد یک جای دنیا هم،یک وقتی،یک نفر نخواهد توانست صبح را مثل من حوله پیچ،پشت میز روبروی پنجره،در حال خوردن قهوه و رولت شکلاتی و گوش کردن به رادیو سپری کند.‏

۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

Mademoiselle Juliette Dans son rôle elle ne veut qu'elle,Pas de réplique de toute pièce

یک مدتی هست که صبح ها بعد از بیدار شدن چهارزانو میشینم روی تخت روبروی آینه،موهامو شونه میکنم و محکم میندمشون. و وقتی که موهامو اینطور محکم بسته باشم باید تو صورتم دنبال یک اخم گشت،حتی اگر درخشان ترین لبخندهام روی لبم باشه.‏
امروز صبح وقتِ مراسم صبح موهام به فکرم رسید که چند وقته کاری با موهام انجام ندادم؛از آخرین های لایتم دو سال گذشته و آخرین باری که از قد موهام کوتاه کردم وقتی بود که کتاب قبلیه ی خرس غار رو میخوندم؛بعد از تموم شدن کتاب تصمیم گرفتم شبیه زن های یک قبیله ی دور افتاده ی قدیمی که هنوز یاد نگرفتن میشه موهارو کوتاه کرد،موهامو بلند نگه دارم.‏
تلفنو برداشتم و از آرایشگاه برای بعدازظهر وقت گرفتم.‏
بر عکس این جریانی که مد شده و همه ی دخترهای سانتی منتالِ روشنفکر مدام میگن که از محیط بیمار آرایشگاه متنفرن،من از آرایشگاه متنفر نیستم.‏
اگرچه نهایتا سالی یکبار برای موهام به آرایشگاه میرم اما دوست داشتم که این وسواس بیخود در مورد وسایل آرایشگاه هارو نداشتم و حداقل ماهی یکبار به جای اینکه خودم ناخونامو مانیکور کنم آرایشگاه میرفتم؛
دستامو میسپردم به زن آرایشگری با تاپ پلنگی و موهای بلوند ریشه مشکی و لب های زرشکی،و درحالی که تند تند باهام راجع به زندگی خودش و زن هایی که نمیشناختم حرف میزد من توی سرم این زندگی ها و داستان هارو تصور میکردم و سرگرم میشدم و لبخند های ملیح تحویلش میدادم؛آخر سر هم میشنیدم که مثل ماه شدم و پول سرگرم شدنم رو روی میز میذاشتم و میرفتم تا ماه بعد.‏ 
امروز وقتی روی صندلی آرایشگاه نشستم،یک وجب دستمو نشون آرایشگر دادم و گفتم که اینقدر کوتاه کن،میخوام موهام قدشون تا کمرم باشه و هنوز راپونزل باشم؛آرایشگر با گیجی پرسید هنوز چی باشی؟
...
حالا بلندی موهام تا کمرم میرسن؛اگر شوالیه بخواد وارد قلعه بشه موهامو براش از پنجره پرت میکنم پایین،اما باید به اندازه ی یک وجب بالابلندتر باشه یا به اندازه ی یک وجب بپره و تلاش کنه برای رسیدن به گیس های من.‏
بگذاریم کمی تو زحمت بیفته،قرار نیست که همه ی کارهای سخت رو من انجام بدم،حالا صبح ها موهام راحت تر شونه میشن.‏
   
*alizee
 

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

He Has Left Us Alone but Shafts of Light Sometimes Grace the Corner of Our Rooms

تو محیط های آکادمیک من هیچ وقت موجود محبوبی بین همکلاسیام نبودم.‏
سالهای دبستان ذهنم پر بود از فانتزی ها و قصه هایی که بر اساس کارتونای والت دیزنی و کتابایی که اون زمان میخوندم می ساختم.به جز شهرزاد و الهه که گمونم از همون شش سالگی متوجه شده بودم برای بقیه ی عمرم میتونن دوستم باشن تحمل بقیه ی بچه هارو نداشتم،کاراشون به نظرم خنده دار و ابلهانه میومد.‏
یک چیزی اون زمان مد بود بین بچه ها که فکر میکردن مریض بودن خیلی شیکه.نصف بچه های مدرسه آسم داشتن و نصفشون ناراحتی قلبی؛شیک ترها سر درد میگرفتن و میگفتن که باید برن آزمایش بدن برای تومور مغزی.‏
من حوصله ی داستان پردازی های این چنینی رو نداشتم،این بود که مثل یه موجود نامرئی زنگ های تفریح مینشستم یه گوشه ساندویچ کتلت گاز میزدم و فکر میکردم که دختر نارنج و ترنجم که گیر کرده تو یه نارنج تنگ و تاریک و یه نفر باید چهل شب دستشو ببره و نمک به زخمش بپاشه تا بتونه بیدار بمونه و شب چهلم منو نجات بده و بعد چهل روز هم میرفتم سراغ داستان بعدی.‏ 
دوران راهنمایی من دچار درس خوندن مدام بودم.فکر میکردم باید خیلی درس بخونم تا برم مدرسه ی انرژی اتمی و بعدترها یه مهندس موفق مثل بابا بشم.اون زمان بچه ها از کسی که معلمو برای حل کرده یه مساله ی دیگه بیشتر از وقت کلاس نگه میداشت متنفر میشدن.‏
و دوران دبیرستان اینقدر درگیر تغییر رشته از ریاضی به تجربی و انسانی و مدرسه عوض کردنای پیاپی بودم که اصلا وقتی برای معاشرت های مدرسه ای نمیموند.‏
دوران لیسانس اوج محبوب نبودنم بین همکلاسی ها بود؛در واقع از اولش اینطوری نبود.‏
اوایل دختری با موهای اکستنشن شده ی صورتی و ناخونای یکی در میون صورتی و سیاه لاک زده شده با لباس های رنگ و وارنگ موجودی بود که به هوای قرتی بودنش هم میتونه خیلی محبوب باشه بین دختر و پسرای همکلاسی،ولی خب کم کم شرکت نکردنم تو حرفا و تفریحای دانشجویی،و شیطنت های تنهایی و خوراکی خوردنا و کتاب خوندنا و لاک زدنای سر کلاس و تمام کارهایی که برای هیچ کس جز خودم جذاب نبودن باعث شد تبدیل به موجودی بشم که همه پشت سرش بگن اون دختره که خیلی خودشو میگیره.‏
این دو سال فوق لیسانس خوب بود،همکلاسی های خوب و مهربونی داشتم حرف هایی برای گفتن به همدیگه داشتیم.‏
اوایل دوره با هم مسافرت رفتیم , کلی کارای عجیب و غریب هیجان انگیز انجام دادیم و بعد از اون اینقدر دوست بودیم که یکی از استادها میگفت آخرین باری که یه همچین کلاسی داشته قبل از انقلاب فرهنگی تو دانشگاه تهران بوده.‏
گاهی فکر میکردم نکنه میتونستم تو تمام سالهای تحصیلم همچین چیزی رو تجربه کنم و خودمو ازش محروم کردم؟ و خب البته که اینطور نبود ولی خب ذهنه دیگه همش حس میکنه که دو سال خیلی کمه برای یک دوره ی خوب.‏
بعدازظهر با بداخلاقی نشسته بودم و فکر میکردم چقدر خسته شدم تو این دو ماه کار مداوم و غرغر میکردم که چرا کارم تموم نمیشه و نظم نمیگیره،که تلفنم زنگ خورد و یکی از همکلاسیا گفت که تلویزیون یه مستند راجع به نقاشی دیواری نشون میداده و برام ضبطش کرده،پرسید که چطور به دستم برسونه؟
قرار شد شب برام بیاره دم خونه و من در حالی که داشتم فکر میکردم برای تشکر یه بسته باقلوا بذارم یا یکی از شیشه های کمپوت زردآلویی که چند روز پیش پختم،چشمام پر شدن.‏

*A Silver Mt. Zion
 
  

۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

بامداد,when world is full of promises

نه!‏
گمون نمیکنم دنیا چیزی بهتر از این لحظه برای رو کردن داشته باشه.‏
باید این یک ربع رو از دنیا جدا میکردم؛همین یک ربعی که بعد از نماز صبح هوس نخوابیدن کردم و اومدم تو بالکن و رو به حیاطی که شبیه جنگله نشستم.‏
باید تا آخر عمرم این خنکای مطبوع،این آسمون وانیلی رنگ،این باد یواشِ تو موهام،این بوی فوق العاده ای که همه جا پیچیده،صدای گنجیشک ها و قمری روی درخت تبریزی و نامعلومی گنگ و پر از امید دنیا که فقط این وقت صبح میشه تجربه ش کرد رو زندگی میکردم؛هربار تموم میشد دوباره از نو...‏

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

برای خاطر شمعدانی ها

روی صفحه ی تلفنم یک یادداشت گذاشته بودم با این عبارت:‏ "شمعدانی"‏
هرکس میپرسید یادداشت برای چیه میگفتم که نوشتم تا یادم بمونه به گلدون های شعمدانی آب بدم؛
 برای این نبود.‏
آب دادن به اطلسی های باغچه،نخل مرداب هایی که توی قوری کاشتم و گلدون های شمعدانی چیزی نیست که از خاطرم بره.‏
یادم هست که هفته ای یکبار یک حبه قند رو ببوسم بذارم توی گلدونشون؛یادم هست که روزی یکبار با لبخند نگاهشون کنم؛اینها اصلا چیزهایی نیستن که بشه از خاطرم برن.‏
یادداشت شمعدانی برای یک قسم بود.‏
یکبار که نصف شب رفته بودم حیاط به قسم ِ شمعدانی ها فکر کردم؛که چه مقدس هستند.اینقدر که نشه قسم به شمعدانی ها را زیر پا گذاشت.‏
پس شمعدانی ها با خودشون یک قسم حمل میکنن؛
یک وقتی باید یک کسی را به شمعدانی ها قسم بدم،یکبار باید کسی منو به شمعدانی ها قسم بده ومن چاره ای نداشته باشم،هرچی نباشه شمعدانی هستند.‏.‏.‏
و اطلسی ها،یک بشارت با خودشون دارند؛
یک صبح زود تابستانی وقتی که هنوز هوا اونقدر گرم نشده که نشه خنکای اول صبح رو حس کرد،به باغچه قبل از اینکه آفتاب کاملا بالا بیاد آب داده میشه و اطلسی هایی که روشون پر از قطره های آب شده،بشارتی خواهند داد..‏.‏
و بنفشه ها، با خودشون یه راز دارند؛ 
همیشه یک دستی تو خواب های من بوده،که از لای درزهای آسفالت خیس یک خیابان برایم بنفشه چیده،و این تمام راز نیست.‏..‏
و بهار نارنج ها،با خودشون یک آرزو دارند؛
شکوفه های خندانی که دلشون میخواسته زمستون به دنیا بیان اما جاشونو دادن به نرگس ها و گل های یخ،چون هیچ درختی تو زمستون شکوفه نمیزنه؛
پس هر بهار باید شکوفه های بهار نارنج خشک بشن برای شب های طولانی زمستان،برای چای طلایی بهار نارنج تو فنجون های کریستال.‏..‏
  و بعد از پختن مربای بهار باید یک یادداشت روی شیشه مربا چسبوند با این عبارت:‏ "پس بهار نارنج ها را در آب و آهک برای 4 ساعت بخوابانید،و بعد از آن 3 دقیقه در آب ساده بجوشانید و بعدتر 24 ساعت در آب سرد نگهداری کنید؛انگار که هیچ چیزی در دنیا مهم تر از ترد شدن مربای شکوفه های بهار نارنج نباشد."
تا هرکس سراغ اون شیشه رفت بدونه که ساعت هایی از عمر یک نفر بودن که هیچ چیز براش جز خوشحال کردن و برآورده کردن آرزوی بهار نارنج ها مهم نبوده...
باید به قسم ِ شمعدانی ها،بشارت اطلسی ها،راز بنفشه ها و خوشحال کردن بهار نارنج ها فکر کرد؛باید به هیچ چیز جز اینها فکر نکرد.‏
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

Morning light,fallen flames,a flawless frame,Through ember eyes

تمام دیشب بیدار بودم.‏
نزدیک های روشن شدن هوا بود،یک جایی وسط انبوه کاغذ های فصل بندی پایان نامه کف اتاق نشسته بودم و توی سرم مدام تکرار میکردم "از پسش بر نمیام" که خوابم برد؛با شلوارک جدید و کفش های حصیری که برای خوشحال شدنم پوشیده بودم.‏
و صبح ساعت 8 با نور درخشان آفتاب اردی بهشت و صدای مامان که زمزمه میکرد این بچه چرا کف اتاق خوابیده شروع شد.‏
به پاهام با لبخند نگاه کردم و فکر کردم هیچ وقت با پاشنه بلند نخوابیده بودم.‏
و بعدتر به خودم که تو آینه نگاه کردم فکر کردم من کِی دیشب این همه آشفته و رنگ پریده شدم؟
و یکهو کنار درخشش آفتاب ِ صبح و کفش های حصیری یک چیزی یادم اومد؛
چند سال پیش یک جا نوشته بودم:‏
پریشونی ها رو به آرومی شکلات تلخی که طعم تند فلفل و آلبالو میده میخورم و فکر میکنم که گاهی این طعم رو دوست داشته باشم شاید..‏ 
و باز می دوم...اما توی سرم رویای یک صبح روشن تابستونو دارم؛
صبحی که وقتی بیدار میشم پیراهن سفید و چین دار تابستونیم رو میپوشم و موهام که تا اون وقت مشکی و بلند خواهند بود رو کمی حلقه حلقه میکنم و میذارم که روی سرشونه های سفیدم بیفتن و تا اون وقت حتما کفش حصیری محبوبم رو هم پیدا خواهم کرد‏؛
با کسی که بعدترها فکر خواهم کرد چه کسی باشه، برای صبحانه به یکی از رستوران هایی که هنوز دوسشون دارم میرم؛
همون وقت یکی از درخشان ترین لبخند هامو بهش میزنم و میگم که:‏
دیگه نمیخوام بدوئم.آرومم و عجله ای برای هیچ چیز نیست.‏
میگم که،تموم شد...نفسم رو گرفت اما تموم شد.‏
...
هفته ی پیش کفش حصیری خریدم و موهام حالا درست به بلندی همون تصویرن و تابستون داره میاد و نفس من گرفته شده..چطور بدون هیچ نقصی این تصویر حالا درست شده؟
 حالا که وقت دست کشیدن نیست،حالا که وقت تموم شدن نیست،پس چرا این تصویر کامل شده؟
و بعد یک فکر خوبی شیرین و آروم توی سرم پخش شد؛ نکنه دیگه هیچ چیز به این سختی و نفس گیری نباشه؟نکنه از این بعد از پس همه چیز به آرومی بر بیام؟نکنه خیلی بیشتر از اون چیزی که خودم فکرشو میکنم بزرگ شدم؟
لبخند زدم و کاغذ های فصل دوم رو گذاشتم روی میز.‏ 
*reclaim-olafur arnalds 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

fragments of memories as a child

خونه ی مادربزرگ پدری تهران پارس بود؛از وقت زنده بودن پاپا چیز زیادی یادم نیست،یک خاطره ی محو دارم از کت قهوه ای رنگی که پاپا از جیبش برام ساندیس سیب و هوبی کوچیک در میاورد.‏
و یک خاطره ی محو تر از وقتی که برف سنگینی میبارید و پاپا دیگه زنده نبود.‏
اما خونه ی مامانی بیشتر از هرچیزی شبیه ظهر های جمعه ست،وقتی که دبستانی بودم و بعضی جمعه ها ناهار اونجا بودیم.‏
بعد از ناهار با فرجاد جلوی تلویزیون دراز میکشیدیم و فوتبالیست ها میدیدیم و همیشه سر قهرمان شدن کاکرو و سوبا با هم دعوا میکردیم.‏
  گاهی من میرفتم پشت تورهای پرده ی اتاق پذیرایی مینشستم و  ساعت ها با خودم فکر میکردم که فرشته ام و تورهای پرده بال هام هستن و توی فکرم کارهای فرشته ایم رو انجام میدادم.‏
 و گاهی سعید که بعدتر ها شد شوهر عمه،به مامانی سر میزد و من میرفتم تو آشپزخونه مینشستم و تا وقت رفتنش بیرون نمیومدم،یادم نیست که تو فکر6 ساله م چی بود که در موردش دوست نداشتم.‏
انباری اون خونه جادویی ترین جای ممکن بود و سخت اجازه ی رفتن به اونجارو پیدا میکردم،گاهی عمه ویدا منو با خودش میبرد انباری و برام اسباب بازی یا کتاب پیدا میکرد؛بعدتر ها که بزرگ شدم باز هم اون انباری برام جادویی بود،یک بار جعبه ای پیدا کردم که توش پر از نامه هایی بود که مامانم وقتی که هنوز دوست عمه م بود،نه همسر بابام،برای ویدا نوشته بود؛نامه های مامان ِ 22 ساله یکی از دوست داشتنی ترین یواشکی های عمرم بود.‏
عصر که میشد مامانی بهم پول میداد تا از آقای بستنی فروش بستنی بخرم،تو راه یه تیکه ای بود که من همیشه دوست داشتم اونجا بدوئم و بیشتر وقتا پرت میشم زمین و با دست و بال خونی و سر زانوهای زخم بر میگشتم و هربار مامانی به مامانم غرغر میکرد که اینقدر این بچه رو پیراهن و دامن نپوشون،اگر شلوار پوشیده بود اینطوری نمیشد و من هربار به مامان قول میدادم که دفعه ی دیگه ندوئم.‏
هنوز که هنوزه شلوار پوشیدن رو دوست ندارم و هنوز که هنوزه از این سر خونه به اون سر خونه میدوئم و خیلی وقت ها دست و بالم کبود میشن.‏
شب که برمیگشتیم خونه باید تند و تند مشق های فردارو مینوشتم و حسرت میخوردم که چرا فرجاد نمیره مدرسه و من باید برم و مامان هی دعوا میکرد که چرا از صبح کارامو انجام ندادم و گذاشتم برای نصف شب.‏
و جمعه های کودکی اینطور تموم میشد.‏
...
جمعه ها دوست داشتنی نیستن،حتی همون وقتها با وجود مهمونی و فوتبالیست ها باز هم دوست داشتنی نبودن.‏
یکی دو جا هستن که جمعه نمیتونه "جمعه بودنش" رو بهت نشون بده،جاهایی مثل کتابخونه ملی و بام تهران که انگار زورشون از جمعه بیشتره.‏
با این حال امروز جمعه با لبخند پیروزمندانه ش به من نگاه میکنه؛تو خونه و تنها که باشم جمعه از هروقت دیگه ای قدرتمندتره؛ و امروز از همون روزهای قدرتمندی جمعه ست و من مثل یک شوالیه ی بی شمشیر نشستم اینجا و آپارات گوش میکنم،انگار که برام مهم نیست.‏
abbasi brothers *
   

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

it's spring baby,put on your pink dress,let the wind feel your hair and fill your basket with flowers and berries

میخواستم بنویسم بهار را دوست ندارم،بعدتر دیدم که چقدر این روزهایم را دوست دارم،گرچه خورشید درخشان و آسمون آبی و سبزی نو و کمرنگ درخت ها هیچ وقت برای من دوست داشتنی نبودن.‏
روزها یک طور آروم و خوبی میگذرن،نمیشه دوستشون نداشت.‏
صبح ها وقت خاکستری بودنِ آسمون برای نماز بیدار میشم و بعد از نماز کنار پنجره میشینم و آسمونو نگاه میکنم که کم کم خاکستری کمرنگ،وانیلی و بعدتر لیمویی میشه؛وقت لیمویی شدن آسمون دوباره به تخت برمیگردم و یکی دو ساعتی میخوابم.‏
کمی بعدتر روی میز چوبی آشپزخونه با مامان صبحانه میخوریم و من بعد از وبگردی های اول صبح روی تزی کار میکنم که قراره تا آخر این ماه به دست استادم برسه و انگار که هیچ وقت خیال مرتب شدن نداره.‏
کمی قبل از ظهر اگه مامان خونه باشه،مامانی رو هم از طبقه ی پایین صدا میزنم و با هم قهوه میخوریم؛ما سه نفر تنها زن های این خانواده هستیم،اینطور دور هم جمع شدنامون همیشه منو یاد کتاب "عادت میکنیم" میندازه.‏
ظهر به درس،موزیک و تماشا کردن فیلم میگذره.‏
اغلب عصرهارو با الهه میگذرونم؛پیش من میاد و با هم آیس تی و ساندویچ های کوچیک میخوریم،یا من میرم پیشش و سالاد و شیر چایی میخوریم و حرف میزنیم.‏
و شب ها به آرامش تمام می گذره؛شیر توت فرنگی،ماست میوه ای یخ زده یا سالاد میوه درست میکنم و در حال غش غش خندیدن پای بیگ بنگ تئوری شام میخورم؛
گاهی آخرهای شب وقتی خیابون آروم میشه و صدایی جز چِرچِر باد لای برگای تبریزی نمیاد میرم حیاط؛بالای سایه بون وسط برگای درخت اقاقی خیره به آسمون بوی چنار و شب رو نفس میکشم و سرم پر میشه از فانتزی های فضانوردی که یکیشون همیشه اینه که درست شبیه آهنگ ِ هم اسم وبلاگم از باغچه یه شلغم بیرون بیاد و من سوار شلغم به ماه سفر کنم.‏
بعد از اون میرم سراغ درخت توت و در حال تند تند توت خوردن فکر میکنم که توت مسواکو خراب میکنه یا نه؟و همیشه به این نتیجه میرسم که لازم نیست بعد از توت دوباره مسواک بزنم.‏
و بعد به اتاقم برمیگردم و تا زمان بسته شدن چشمام کتاب میخونم.‏
و روزم تموم میشه،یک طور خوب و خلوت و آرومی.‏ 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

You'll find that music will go a long way

آدم ها باید از یک وقتی یاد بگیرن که روشن و واضح و قشنگ حرف بزنن و اگر همچین توانایی ندارن به آهنگ ها روی بیارن.‏
اصلا خیلی وقت ها آدم ها اگر توانایی واضح و درست و قشنگ حرف زدن رو هم داشته باشن باز هم برای زدن حرفاشون باید از آهنگ ها استفاده کنن؛
چون اینطوری هر حرفی دوست داشتنی و قشنگ به نظر میرسه،حتی حرفهای غم انگیز.‏
باید یک نامه بفرستن به همراه آهنگی که حرفایی رو میخونه،که دلشون میخواد به یه نفر بگن و بالای نامه هم بنویسن فلانی هرچی که این آهنگ داره میخونه،اون چیزیه که من میخوام به تو بگم.‏
چقدر اینطوری دلتنگی ها،دلخوری ها،عذرخواهی ها و دوست داشتن ها قشنگ تر و راحت تر ابراز خواهند شد.‏
و آخ از اینکه چقدر فوق العاده میتونه باشه دوست داشتنی که با یه آهنگ به آدم گفته شه..‏
یا چطور میشه کسی رو که عذرخواهیشو با یه آهنگ بهت گفته نبخشید؟
موزیک،والاترین هنر بشریه باید بیشتر از اینها تو زندگی هامون جا داشته باشه.‏
music is better than the words-seth macfarlane*

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

Dreamer, dreamer I’m walking out, while you go on,Dreamer, dreamer Stop me if I'm wrong


هرکس با توانایی ها نقص هایی متولد می شود.عادی تر ها با توانایی ها و ناتوانایی هایی مثل باهوش یا کم هوش بودن و کمی غیر عادی تر ها مثل نابینا هایی که لامسه ی قوی دارند و خیلی غیر عادی تر ها شبیه من با تونایی ها و ناتوانی های عجیب و غریب.‏
توانایی من فکر خوندن بود و ناتوانی من حرف زدن.‏
نه اینکه لال باشم،اما اگر فکر کسی رو می تونستم بخونم هیچ وقت توانایی حرف زدن با اون شخص رو نداشتم و اگر با کسی میتونستم حرف بزنم هیچ وقت فکرش رو نمی تونستم بخونم.‏
اینطور نبود که ویژگی خاصی در آدم ها باعث بشه فکرشون رو بخونم یا بتونم باهاشون حرف بزنم،تواناییم در مورد آدم ها به طور اتفاقی عمل می کرد.‏
و بهار اون سال تو اینجا بودی.‏
هر روز ساعت یک ربع به 12 ظهر عطر نارنگی و نسترن تو کتابخونه میپیچید و تو میومدی و من فقط می تونستم افکار تو رو ببینم.‏
شاید در حالت عادی تو فقط یک دختر بودی با پوست روشن،لب های سرخ،موهای بلند و بافته شده و چشم های گرد و قهوه ای و من هیچ وقت با تو حرف نمیزدم اما تمام این ترکیبات در کنار ذهن درهم و برهم تو چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش بگذرم.‏
همین عطر نارنگی و نسترن رو از فکرت برداشتم وگرنه هیچ وقت اونقدر بهت نزدیک نشدم تا ببینم چه عطری داری.‏
هر روز بعد از اینکه کوله و وسایلت رو توی کمد میذاشتی لپ تاپ آلبالویی رنگ و یک قوطی اسمارتیز رو برمیداشتی و به سالن تخصصی میرفتی،اگر کسی سر میز محبوبت نشسته بود حرص میخوردی، و ناخون های طراحی شده کتابدار را دوست داشتی.‏
ایرادهای نگارشی پایان نامه ها عصبانیت میکردن،از هیچ چیز به اندازه ی آدم های کم هوش و بی سواد و ترسو بدت نمیومد.‏
وسط های ظهر برای نماز میرفتی و بعد از اون ادامه ی کارت رو در حال آهنگ گوش کردن انجام میدادی.گاهی بنا به چیزی که خواننده میخوند چشماتو طور شیطنت آمیزی میچرخوندی و ریز ریز میخندیدی و گاهی همزمان با کار کردن روی پایان نامه توی مغزت برای آهنگ هایی که گوش میکردی رقص طراحی میکردی.‏
کمی بعدتر لپ تاپت رو میزدی زیر بغلت و ناهارت رو از توی کمد برمیداشتی نسکافه درست میکردی و یه گوشه مخصوص خودت تو چمن های کتابخونه ولو میشدی،یک قسمت از سریال محبوبت رو میدیدی و غش غش میخندیدی، بی توجه به آدم هایی که از کنارت رد میشدن و کنجکاو بودن چی تو صفحه ی لپ تاپت داره اینطوری تورو میخندونه.‏
و بعد دوباره روی پایان نامه ت کار میکردی و تو سرت داستان های تخیلی می ساختی از اتفاقات عجیب غریبی که ممکن بود تو کتابخونه برات اتفاق بیفته،داستان های عجیب غریبی از سوپر هیرو ها و جن و پری ها و گاهی هم داستان های رومانتیک هالیوود مانند؛
و بعدتر عصر میشد،وسایلتو جمع میکردی،آخرین سیب رو از توی کوله بیرون میاوردی و در حال گاز زدنش از کتابخونه بیرون میرفتی.‏
روز اولی که دیگه صدای افکار درهم و برهم شلوغ و رنگی ِ تورو نشنیدم با خودم فکر کردم لابد به خودت یک روز استراحت دادی؛روز دوم کمی نگران شدم،چون هیچ وقت تو فکرات این تصمیمو نگرفته بودی که دیگه اینجا نیای و علاوه بر اون کارهای پایان نامه هنوز باقی مونده بودن؛روز سوم اتفاقی توی راهرو دیدمت در حالی که صدای بلند افکارت نمیومد!‏
نزدیکت شدم و گفتم ببخشید!‏
تو به سمتم برگشتی؛عطری که همیشه توصیفش کرده بودی رو حس کردم،وانمود کردم که با تلفن حرف میزدم و تو رفتی.‏
توانایی حرف زدن با تو رو داشتم و توانایی شنیدن افکارت رو از دست داده بودم!هیچ وقت این حالت برام در مورد کسی پیش نیومده بود.‏
وقتی فکراتو گوش میکردم همیشه دلم میخواست که میتونستم باهات حرف بزنم،بارها فکر کرده بودم که چی بهت بگم و حالا جرات حرف زدن با تورو نداشتم؛
شده بودم یکی از همون آدم های کم دل و جراتی که تو ذهنت همیشه ازشون بدت میومد،در حالی که حتی دیگه تو ذهنت نبودم..‏


*dreamer-sophie zelmani

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

little lovely things about being a girl

یک طور آیین زنانه ای هست که برای هرکس در یک شی متجلی می شود.‏
برای یک زنی در ظروف کریستال،برای یک زن در طلاهای سنگین و برای زن دیگری در جواهرات و برای یک زن دیگه در لوازم و مبلمان خونه.‏
مهم نیست که اون زن توانایی داشتن اشیای مورد علاقه ش رو داشته باشه یا نه،چون حتی میتونه از دیدنشون پشت ویترین یه مغازه لذت ببره؛
و یک اوقات دوست داشتنی هست که زن سراغ اشیای مورد علاقه ش میره،کیف طلاهاشو باز میکنه و نگاهشون میکنه،سراغ جعبه ی جواهراتش میره و به تراش ها و برقشون خیره میشه،یا اینکه سراغ کمد ظرف های کریستالش میره،با دقت و وسواس بیرونشون میاره و تمیزشون میکنه و از داشتنشون لذت میبره.‏ 
این علاقه ی زنانه برای من در جواهر متجلی شده.‏
اولین جواهری که برای خودم داشتم روی انگشتر لاله ای بود که بابا برای جشن تکلیف برام خریده بود؛
همون وقتی که همه چادر سفید پوشیده بودن و چادر من صورتی بود و مامان شب قبلش از عطری که قبل از اون هیچ وقت اجازه ی استفاده ش رو نداشتم برام به چادر نماز زده بود؛و من احساس کردم چقدر بزرگم با عطر کلینیک مامان و انگشتر هدیه ی بابا.‏
دومین جواهر رو وقتی گرفتم که مامان برای اولین بار اجازه داد موهامو تو یه عروسی جمع درست کنم و من باز احساس کردم قدم مهمی رو در بزرگ شدن برداشتم با این موهای جمع،گردنبند پنج تن و انگشتری که یک تکه یاقوت کوچیک داشت؛
گردنبند و انگشتر رو مامان بزرگ به مامان داده بود و همون شب وقتی مامان به گردنم انداختش گفت که ازش خوب مراقبت کنم،و وقتی حس کردم دخترم به اندازه ی کافی بزرگ شده که موهاشو جمع درست کنه اینو بندازم گردنش و انگشترو دستش کنم.‏
حالا مدت هاست که از گردنبند پنج تن و انگشتر یاقوت و لاله ای که حتی تو انگشت کوچیک دستم هم نمیره استفاده نکردم و نگه داشتم برای دختری که خواهم داشت.‏
سومین جواهر خاصم انگشتر پروانه ای با نگین های برلیانه که سال هاست کسی دست منو بدون اون ندیده،و خودم برای خودم خریدم و حالا شبیه یه انگشتر نیست شبیه بخشی از وجودمه وقتی نباشه شبیه اینکه دستم یه انگشت نداشته باشه حس میکنم دستم یک پروانه نداره.‏
بعدترها هم جواهراتی هدیه گرفتم؛جواهراتی بزرگتر و پر جلوه تر از جواهرات کودکی و نوجوونیم؛
و باز هم جواهراتی خواهم داشت و میدونم که هیچ جواهری تو دنیا نیست که برابری کنه با اون چند تا تکه جواهر کوچیکی که تبدیل شدن یه دختر کوچیک به یه خانوم رو همراهی کردن..‏

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

I'm the hero of story,Don't need to be saved

یک کارهایی رو همیشه تنهایی انجام میدادم،کارهایی مثل رقصیدن؛
  از چند ماه پیش شروع کردم کارهای دیگه ای رو هم تنهایی انجام دادن،چند بار تو راه برگشت از جاهای مختلف به جای اینکه تا خونه از کمبود کافئین سرم بترکه رفتم نشستم یک کافه ای و قهوه خوردم،اوایل تند و تند قهوه رو تموم میکردم و بلند میشدم،کم کم عادت کردم که تنهایی هم میتونم بشینم استراحت کنم،به آدما نگاه کنم و سرگرم بشم.‏
دیروز طی کارهای تنهایی،یک کار بزرگتری انجام دادم؛
وسط مسافرتم با شهرزاد،یک صبح تا بعدازظهر شهرزاد مشغول بود و من بیکار.‏
بلند شدم و رفتم بابلسر،با دو ساعت فاصله از جایی که بودیم؛
تو راه آهنگ های محبوبمو گوش کردم؛ تو بازار محلی بابلسر چرخ  زدم،سبزی صحرایی و هسته ی انار خریدم؛
بعدتر رفتم تو رستوران دوست داشتنیم تو بابلسر و اوزون برونی که هیچ جای دنیا شبیه این رستوران درست نمیکنه رو برای ناهار خوردم و بعدترش رفتم کنار ساحل سنگ جمع کردم،روی گوش ماهی ها بپر بپر کردم تا صدای جیلینگ جیلینگ بدن،دوست پیدا کردم و باهاشون مافیا بازی کردم و تا میتونستم از درختای کنار خیابون شکوفه ی بهار نارنج چیدم و روی موهام گذاشتم؛
 و بعد برگشتم،در حالی که کمی محکم تر از وقت رفتن قدم بر می داشتم..‏

  *hero-regina spektor

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

قصه ی چای دوست نداشتن من قصه ی خاصی نیست،گمانم یک زمان خیلی دوری در کودکیم که در خاطرم نیست دست از چای خوردن کشیدم و متوجه شدم این طعم چیزی نیست که من بتونم هیچ وقت تحملش کنم.‏
و بعدتر کمی که بزرگتر شدم متوجه شدم که عاشق فعل "چای خوردن" هستم در حالی که هنوز نمیتونستم طعم چای را تحمل کنم.‏
یک وقت هایی هم خودم را مجبور به چای خوردن میکردم،مثلا وقتی نیشابور میرفتیم و من نمیتونستم از اون همه قشنگیِ چای خوردن کنار تنها شاعر محبوبم خیام بگذرم و هرچقدر هم بدمزه اون چای زعفرونی خوشرنگ را تو اون استکان بلوری میخوردم.‏
و هربار که کیک درست میکنم میتونم دوستام را برای قهوه دعوت کنم،اما شیرینی های کوچیک مربایی فقط مناسب چای هستن و من نمیتونم کسی رو برای چای در کنار شیرینی های مرباییم دعوت کنم.‏
یا هیچ وقت نمیتونم تو سینی چایم یه کاسه بلوری پر از آب بگذارم و چند تا از یاس های زرد یا لاله عباسی های حیاط را توی آب قوطه ور کنم.‏
و آخ از لذت حسادت بر انگیز نون پنیر چایی صبحانه که وقتی مردم در موردش حرف میزنن چشماشون میدرخشه و من هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد.‏
و من هیچ وقت نمیتونم کسی که دوست خواهم داشت را در چای خوردن همراهی کنم،همون طور که هیچ وقت نتونستم دوستام یا خانواده م را همراهی کنم.‏
چای را دوست بدارید،نه شبیه یک نوشیدنی،چای را شبیه یک آیین دوست داشتنی دوست بدارید،شبیه من که هیچ وقت چای نخوردم اما همواره چای را دوست داشتم‏.‏
 
خیام*
  

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

بوسیدن زیر باران ایرلندی

من هیچ وقت پیاز انباری دوست نداشتم نه طعمشو و نه حتی رنگشو.‏
 تو سال های بچگیم پوست پیازی یکی از رنگ های محبوب زن های میانسال بود اونطوری که ناخوناشو گرد سوهان میکشیدن و لاک میزدن؛لاک آلبالویی برای زن های قرتی تر بود و پوست پیازی برای زن های محجوب.‏
و توی ماهنامه ی رشد مدرسه هرسال اسفند رنگ کردن تخم مرغ با پوست پیاز رو یاد میدادن،یک بار هم امتحان کردم و تخم مرغ ها رنگ نشدن.‏
قبل از اینکه با پیرزن آشنا بشم همیشه میگفتم پیاز بنفش؛یک روز عصر که به پیرزن سر زده بودم فلفل قرمز از توی نخ رد میکردم برای اینکه از گوشه ی آشپزخونه آویزون کنم و پیرزن بهم گفت که قدیم ها سیر رو هم همینطوری از توی نخ رد میکردن برای زمستون و پیاز هارو که نمیشد نخ کرد توی انباری میذاشتن؛و از اون به بعد پیاز بنفش برای من تبدیل شد به پیاز انباری.‏
دیروز کارم توی کتابخونه طول کشید و وقتی به سه شنبه بازار رسیدم که بیشتر میوه ها تموم شده بودن اما یک گونی پر پیاز بنفش کنار سیب های لکه داری که کسی نخریده بود باقی مونده بود؛6 تا پیاز توی پاکت انداختم و یکی از سیب های سالم تر رو برای امشبم برداشتم تا فردا به فروشگاه بزرگ برم و مایحتاج هفته رو با قیمتی خیلی گرون تر از سه شنبه بازار بخرم،تاخیر تو خیلی از چیزهای این زندگی برای آدم گرون تموم میشه.‏
وقت حساب کردن پیازها فروشنده پول سیب رو نگرفت و گفت که اگه بخوام میتونم بقیه سیب هارو هم مجانی بردارم،سیب ها لکه های زیادی داشتن اما برای کمپوت شدن مناسب بودن،یکی از لبخند های درخشانمو تحویل فروشنده دادم و تشکر کردم و مشغول جمع کردن سیب ها شدم.‏
سر راه سه تا از پیاز هارو به پیرزن دادم و بهش گفتم که فردا براش کمپوت سیب میارم.‏
به خونه که برگشتم رادیو یکی از آهنگ های محلی و شاد ایرلندی رو پخش میکرد که میخوند ما زیر بارون ایرلندی قدم زدیم و چرخیدیم و بوسیدیم و وقتی که میخوند چرخیدیم من هم چرخ میزدم،تو یکی از چرخ زدنام دستم به پیاز روی میز خورد و پیاز قل خورد و رفت زیر میز؛
خم شدم پیازو بردارم که متوجه یک چیزی شدم،قلبم زیر میز نبود!‏‎‏‏‏
معمولا روی میز کنار تختم میذاشتمش اما این چند روز که جلوی چشمم نبود مدام فکر میکردم باید زیر میز آشپزخونه باشه و حالا نبود.‏
ترس برم داشت،نکنه اتفاقی بیفته؟نکنه قلبم لازمم بشه؟نکنه پیدا نشه؟
آهنگ هنوز میخوند ما زیر باران ایرلندی قدم زدیم و چرخیدیم و بوسیدیم.‏
تا 10 روز آینده باران نمی بارید و احتمالن اتفاقی هم نمی افتاد که به قلبم احتیاج پیدا کنم اما به قول پیرزن کار دنیا  که خبر نمیکنه.‏
شروع کردم به گشتن،قلبم باید همین گوشه و کنار افتاده باشه زیر کابینت چای،توی فر یا کنار پیازهای بنفش انباری خونه ی پیرزن..‏

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

شهری که در آن درخت هایی کاشته ام

تهران قشنگ ترین شهر جهان نیست،اما با من مهربان است.‏
شهری که به نظر من قشنگه یک جایی تو ایرلنده یا یک شهری هرجای دنیا که آفتاب نداشته باشه و هوا سرد باشه و بازارهای محلی داشته باشه.‏
اما تهران با من مهربونه و نمیتونم دوستش نداشته باشم.‏
یک روز عصر که بعد از روزها از خونه بیرون میرم،دامن اسکاتلندی میپوشم با بلیز بافت مشکی و شنل چارخونه ی کوتاهی که  سرشونه هامو میپوشونه؛‏
آدم های توی ترافیک و موزیکی که توی گوشم میخونه سرمو پر از خیال و داستان میکنن؛
از هایلند چیزهای کوچیکی برای خودم میخرم مداد برای سیاه کردن چشم ها و همچین چیزهایی،و عطر امتحان میکنم برای انتخاب عطر جدید؛
احتمالن کورلوف سبز.‏
و بعدتر بقیه عصرم با دوستی میگذره که بدون اینکه ازم بپرسه به آقای کافه چی میگه که برام شیرعسل بیاره و میگه میخوام مست و ملنگت کنم و غش غش میخنده و من ذوق میکنم از اینکه بعد از یک سال ندیدنش حالا چقدر خوشحالتر از قبله؛
و باز بعد از اون من باشم و تهرانی که از ساعت ترافیکش گذشته و مسیری که تا خونه خوش خوشک برای خودم پیاده میرم؛
 و آهنگ  توی گوشم یکی از شعرهای فخرالدین عراقی رو با لحنی میخونه که آدم دلش رقصیدن میخواد؛
و عابرهایی که با لبخند نگاهشون میکنم و شهری که با من مهربان است...‏

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

floating in years and memories

شال من بوی بهشت میداد.
ترکیبی از بوی موهام که با شامپو و نرم کننده ای با اسانس سنبل بنفش شسته میشدن،و عطری که بوی پوست ِ سبز و ترش نارنگی و نسترن شیرین میداد و یک عطر دیگه ای که بوی یاس رازقی داشت؛
و از همه عجیب تر یک بوی مخصوص خودش بود،شبیه بویی که هر آدمی سوای بوی عطری که میزنه از خودش داره؛
شالِ من بویی مخصوص خودش داشت و ترکیب اون بو با سنبل بنفش و یاس و نارنگی و نسترن بویی شبیه بوی بهشت میشد؛
وقتی اون شال سرخ و گرم رو روی سر شونه هات مینداختی حس میکردی هیچ چیز بد و زشتی از این دیوار سرخ زیبایی که سرشونه هاتو پوشونده رد نمیشه..
دیشب از شب هایی بود که حس میکردم باید با شال قرمزم از خودم مراقبت کنم،پس قبل از خواب شال رو دور خودم پیچیدم و ناخودآگاه شروع کردم به بازی کردن با ریشه های شال و یک حس آشنا ولی خیلی خیلی محو و دور اومد سراغم،اینقدر دور که حتی حدودش رو هم به خاطر نمیاوردم.
وسط های شب بود که چشمهام باز شدن؛
سه ساله بودم،مامان وقت امتحانا میرفت خوابگاه درس بخونه و من خونه ی مامانی میموندم و دلم برای مامان تنگ میشد؛
شب ها شال ریشه داری که بوی مامانو میداد رو بغل میکردم و اینقدر با ریشه هاش بازی میکردم تا خوابم ببره.
پلک زدم و به دست های سفید و تپل دختر بچه ی سه ساله ی دلتنگی که ریشه های شال مامانشو محکم تو دست هاش گرفته نگاه کردم؛
بیست سال از اون دست ها گذشته بود...
و حالا دست های سفید و لاغرِ بیست و سه ساله ای ریشه های سرخ یک شال رو محکم گرفته بودن؛
با لبخند نگاه دستهام کردم و دوباره به امنیت خوشبوی شالم پناه بردم و خوابیدم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

things you will never know about

درست کردن وسایل یکی از بهترین حس های دنیارو داره،تو زمونه ای که همه چیز در حال خراب شدنه درست کردن شبیه یه نقطه ی روشن تو یه سیاهی مدامه.‏
آیپاد بعد از آخرین باری که خاموش شد دیگه روشن نشد،منطقا باید لباس میپوشیدم یه تاکسی میگرفتم و به اولین نمایندگی اپل نشونش میدادم تا اشکالشو متوجه بشن،اما ایناکارو نکردم،باید درستش میکردم چون احتیاج داشتم یه چیزی رو خودم درست کنم.‏
روز اول اتصالای کابل رو چک کردم،کابل سالمی نبود برق به دستگاه میرسید اما ممکن بود قطعی یه اتصال باعث شده باشه که شارژ نشه،خراب بودن کابل رو به عنوان یه احتمال گذاشتم روی تاقچه.‏
روز دوم تونستم با یه کلنجار سه چهار ساعته با ایتونز و امتحان کردن انواع و اقسام راه حل ها  برای شناختن دستگاه،دستگاهو ری استور و روشن کنم.‏
حالا 20 گیگ از اطلاعات،بازی ها،خاطرات روزانه،حساب کیلومتری پیاده روی های 6 ماه اخیر،همه چیز از بین رفته باید دستگاهو جیل بریک کنم تمام برنامه ها دوباره دانلود بشن و خیلی کارهای دیگه،اما حس خوبی دارم.‏
هر راهی که میتونستم رو امتحان کردم و آخرش درستش کردم تنهایی بدون کمک کسی از پسش بر اومدم.‏
حالا باید آیس تی درست کنم،دم اسبی جدی موهامو باز کنم و طور قشنگی ببافمشون و کارامو ادامه بدم،از پسش بر اومدم،از پس همه چیز بر میام.‏
***
‏‏یک توضیحی هست،گاهی تایتل پست های این وبلاگ تیکه هایی از آهنگ ها هستن،نمیدونم چطور شده که من با وجود همه ی حساسیتم رو این موضوع اینو یادم رفته بود،از این به بعد تایتل هر پستی مال من نباشه آخرش میگم که مال کدوم آهنگه.‏ 

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

mirror mirror on the wall,tell me what will happen at all?

 من؟
من عاشق سیب های سرخ بودم،یک طور حوا گونه ای.‏
اگر مو نداشتم هم لابد می نوشتم یک طور حسن کچل گونه ای‏.‏
و جایی میان قصه ی تبعید به زمین ِ حوا و قصه ی جنگ حسن کچل با دیو گیر کرده بودم.‏
هنوز از آخر قصه خبر نداشتم.‏

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

و لقد خلقنا الانسان فی الکبد

 چند وقت پیش،یک ماه پیش شاید،هر بار که فال میگرفتم حافظ برام میخوند:‏


گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد


به کوی عشق مَنِه بی‌دلیلِ راه قدم

که من به خویش نمودم صد اِهتِمام و نشد
دیگه فال نگرفتم،درست چند روز بعد از کنار دانشگاه دستمال کاغذی خریدم که توش فال بود و باز همین.‏
فال رو ریز ریز کردم و از پنجره ی طبقه ی سوم ریختم روی سر دانشجوهای 19-18 ساله و براشون دست تکون دادم و خندیدم.‏
دلم؟آشوب.‏
تمام روز رو با شهرزاد گذروندم،بعدازظهر دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم که بهش گفتم از 6 سالگی تا حالا هیچ وقت اینطور
 ناراحت ندیدمش و باید با من حرف بزنه،حرف زد.‏
یک جا وسط حرفام براش اون آیه ی قرآنو خوندم که میگه لقد خلقنا الانسان فی الکبد؛
و ما انسان ها را در رنج آفریدیم.‏..‏
همیشه به این آیه فکر میکنم،یک وقتی که شب سختی رو میگذروندم مامان اینو تو گوشم خوند.‏
عصر پیراهن گیلاسی رنگ کوتاه پوشیده بودم که شبیه بهار بود با گل های صورتی و دستمال گردن حریر گلداری که برای پوشوندن یقه به گردنم بسته بودم و دکمه های پالتورو باز گذاشته بودم تا گل های پیراهنم خفه نشن،یک طور قشنگی شده بودم،فکر میکردم اوه چقدر شیرین که من تو خیابون های تهران میتونم با این پیراهن قدم بزنم.‏
یوسف آباد رو قدم زنون پایین میومدم و باد بهاری توی صورتم میخورد،فکر کردم چه تهران رو دوست دارم چه خوشبختم که تمام کسانی که دوسشون دارم کنارم هستن و چه خوبه که امشب تصمیم گرفتم طور نفس گیری قشنگ باشم.‏
نفس گرفت؟
رفتیم اپرای عروسکی حافظ،درست چند لحظه قبل از شروع شدن،آخ.‏
و بعضی حس ها هستن که اسم ندارن درد دارن به جای اسم و دستی دارن که محکم چنگ میزنه به دلت.‏
پس آخ.‏
اشک هام درشت درشت میفتادن پایین و من پلک نمیزدم مبادا که آرایش چشم هام به هم بریزه،حافظ عروسکی نمایش گمونم به من لبخند میزد،نه طور خوبی،طوری که انگار انتقام اون فالی رو بگیره که ریز ریز کردم.‏
من هنوز خوشبخت بودم اما خدا انسان هارو در رنج آفریده پس اشک میریختم،یک طور خیلی خیلی تلخی.‏ 

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

a growing recognition of genius birds

هوای بیرون شبیه صبح های زود اردی بهشت ماه بود،با آسمون آبی و ابرهای تکه تکه و خنکای مطبوع؛زمستان هیچ شبیه زمستان نبود اون سال.‏
با پیراهن کوتاه قرمز و ژاکت لیمویی توی آشپزخونه چرخ میزد.‏
 در حالی که شیر قهوه روی گاز میجوشید،چتری موهاشو کنار میزد،ساندویچ های کوچیک پنیر درست میکرد و تند و تند نظریه ی از هم گیسختگی دورکیم رو توی ذهنش مرور می کرد.‏
آخرین امتحان ارشد هم امروز تموم میشد؛یک طور قشنگی بزرگ شده بود،بی اینکه قبل از این متوجه ش شده باشد.‏

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

I can put a little stardust in your eyes,put a little sunshine in your life

  یک بعدازظهر تمام وقت گذاشتم تا پیتزای نیویورک درست کنم و خدا میدونه که چه خمیر سختی داشت و با این تاندون داغون دست من چه مصیبتی بود ورز دادن خمیر..‏
  بعدتر با  شوق و ذوقی نشستم طلایی شدنشو توی فر تماشا کردم و وقتی بیرون آوردم و دیدم خمیرش درست همون اندازه ای که میخواستم نازک شده، پسرا هی میخوردن زیاد زیاد با اون اشتهای پسرونشون و ازم تشکر میکردن و من در حال مزه مزه کردن چای سرد لیمویی با لبخند نگاهشون میکردم.‏
آشپزی یکی از فوق العاده ترین حس های دنیارو داره،بوی گرم کیک خونگی،ردیف شیشه های رنگی مربا و مارمالاد توی یخچال و خیار شور و ترشی های پشت پنجره.‏
یه بار رمدیوس میگفت  زن هایی هستن که همیشه در حال کیک پختن هستن،حتی وقتی کارای دیگه ای انجام میدن باز هم انگار توی سرشون کیک میپزن؛گمون میکنم من از همون زن ها باشم.‏

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

it's not bright but I can't believe that there's no light far far away

بام تهران ساعت 4 صبح بخشی از زمین نیست،حالا دیگه اینو بیشتر از قبل مطمئنم.‏
بعد از سپیده دم سرد و وانیلی برگشتم خونه،و یک ساعت خوابیدم بعدتر بیدار شدم صبحانه خوردم و مشغول مقاله ی سینار شدم و همون وسطا صحبت یک چیزی شد،یک چیزی شنیدم که بعدش میخواستم یه سوال بپرسم سوالی که اگه جوابش چیزی نبود که من می خواستم،حتی نمی خوام بهش فکر کنم که چطور غمگین میشدم؛
با جرات آدمی که داره ماشه رولت روسیشو میچرخونه پرسیدم.‏
تو فاصله ی چند ثانیه ای پرسیدن من تا شنیدن جواب چشمام پر شدن و قلبم یک جور عجیبی میزد؛
جواب ترسناک نبود،حتی لحن کسی که بهم جواب داد طوری مهربون بود که انگار متوجه شده بود که من چقدر جرات به خرج دادم برای پرسیدن؛
زدم زیر خنده و به خودم که رنگش پریده بود دستاش یخ زده بود و چشماش پشت یه پرده ی اشک همه چیزو تار میدید گفتم ای جان.‏
وسط لبخندم پلک زدم،صورتم خیس شد و دنیا جور عجیب و غریبی مهربون و روشن و نامعلوم بود.‏

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

Emily dance, Emily dance, dance, dance, Emily dance

گاهی وقت خوندن یک چیزی لب هامو غنچه و چشم هامو ریز میکنم و بعدتر لبخند میزنم؛
موهامو که حالا بلندیشون به حدی رسیده که هرکی میبینه به جای اینکه بگه وای چه موهایی میگه چرا یکم کوتاه نمیکنی اینارو،گوجه کرده بودم بالای سر و با تل زرشکی که گل های زرد داشت چتریامو عقب داده بودم،پیرهن لیمویی پوشیده بودم و بین نوشتن مقاله ی سمینارم که باید سه شنبه تحویل میدادم و خوندن چیزای مختلف تو گوگل ریدر و گوش کردن آهنگ و چرت و پرت نوشتن تو دفترچه خاطرات قفل دار صورتی آیپادم سرگردون بودم،گاهی اون وسط لب هام غنچه و چشمام ریز میشدن؛
بدون تمرکز همه ی این کارهارو انجام میدادم و هربار به آهنگ امیلی میرسید بلند میشدم و میرقصیدم.‏
زندگی یک جور بامزه ای در لحظه جریان داشت.‏