۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

Abracadabra Mon humeur est moi

درست شبیه اینکه مامانت یکی از اون جادوگرای مهربون و بانمکی باشه که گاهی وقت جادو کردن خرابکاری هم می کنند،مثلن وقت پختن کیک چوبشون رو با حواس پرتی میچرخونن و خامه و وانیل و آرد و همه چیز پخش میز میشه.‏
تمام بچگی من با مامانی گذشت که یک جادوگر واقعی بود و همیشه ساده ترین و روزمره ترین اتفاقات زندگی با جادوهای مامان تبدیل میشدن به جذاب ترین اتفاق های ممکن.‏
همیشه روزای بارونی وقتی که آب جوبا گِلی و قهوه ای میشد،مامان میگفت اینا که آب نیستن شیر کاکائوئن.‏
بعد من بهش میگفتم خب چرا پس نمیشه بخوریمشون؟
مامان میگفت خب ما اگه بخوایم آب بخوریم که آب جوب نمیخوریم،پس اگه بخوایم شیر کاکائو هم بخوریم شیر کاکائوی جوب رو نمیخوریم و من قانع میشدم.‏
یا اینکه برگای زرد پاییزی همیشه منو میبرن به بعدازظهرهای پاییز 5 سالگی.‏
وقتی که مامان بعدازظهرا سر راه برگشتنش از سر کار میومد دنبال من از مهدکودک و باید یه مسیری رو پیدا میرفتیم؛
مامان برای اینکه من خسته نشم تو اون مسیر یه بازی درست کرده بود چیپس بازی.‏
میگفت این برگایی که روی زمین ریختن در واقع چیپسن و واسه همین وقتی پامونو میذاریم روشون خرچ صدا میدن.‏
و با هم مسابقه میذاشتیم که هرکی تو راه چیپسای بیشتری بخوره برنده میشه.‏
 برای نیمه شب هایی که گاهی گرسنه میشدم و از خواب بیدار میشدم،یادم داده بود کنار تختم یه دونه سیب جادویی بذارم هر وقت بیدار شدم سیب بخورم و بخوابم.‏
شما نمیدونین چقدر اون سیب جادویی بود وقتی که بیدار میشدم خوابالو خوابالو سیبمو گاز میزدم و گاهی هنوز سیبمو کامل نخورده بودم که خوابم میبرد.‏

و مدرسه که میرفتم دلم برای مامان تنگ میشد ولی میدونستم که مامان تمام مدتی که من توی مدرسه ام پشت در مدرسه وایساده و من هر زنگ تفریح میتونم صداشو بشنوم که از پشت در باهام حرف میزنه و کفشاشو ببینم که از زیر در مدرسه معلومن.‏
(بعدتر ها که بزرگ شدم فهمیدم مامان مدام میرفته و برای زنگ تفریح های من برمیگشته )
 همیشه تو مدرسه موهای من قشنگ ترین بافت هارو داشتن درست شبیه بافت های دختر بچه های سریال های کانادایی که اون وقت ها تلویزیون پخش میکرد و ناخونام همیشه ی خدا لاک قرمز داشتن...‏
تمام بچگی من تو یه دنیای پر از جادو و داستان و رنگ گذشته؛
تعجبی نداره اگه که حالا تو 23 سالگی هنوز توی سرم پره از فکرهایی که شبیه شکلات گرم و نعنایی و شیر عسل هستن و تعجبی نداره اگه هربار که ذوق میکنم توی دلم پر میشه از حباب های گل بهی رنگ که تیلیک تیلیک میترکن و من هربار تمام این حباب هارو واقعا حس میکنم.‏
تعجبی نداره چون قشنگ ترین جادوگر دنیا منو بزرگ کرده.‏

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

hold me tight and whisper something and take me out of this mass

بارونی کشمیر سرمه ای رو بابابزرگ از انگلیس آورده بود؛
وقت زنده بودنش کوچیکتر از اون بودم که بتونم بارونی رو بپوشم،بعدترها اما که بزرگتر شدم هربار که میپوشیدمش و کسی از لباسی که پوشیدم تعریف میکرد،سرمو بالا میگرفتم و میگفتم که سلیقه ی بابابزرگمه.‏
حتی یادم نیست چرا از بارونی کشمیر سرمه ای نوشتم،شاید چون بارون میباره و بارونی هم روی چوب لباسی پشت سرمه.‏
دیشب پیراشکی های گرم و کوچیک پختم،خوبی غذای گرم اینه که حتی اگه دلت به چیزی گرم نباشه یه دلگرمی کوچیک برات به وجود میاره و بعدتر به پیرمرد فکر کردم و صداش.‏
میدونین در مورد آدم ها هیچ وقت صداشون اونقدری که دست هاشون برام مهمه،مهم نیست؛با این حال صدای پیرمرد یک طوریه؛
انگار که پسر جوون یک خانواده ی اصیل باشه که حالا تو هاروارد درس میخونه و علاوه بر همه ی این ها یک قایقران حرفه ایه.‏
بیرون هم هوا یک طوریه،انگار که از آدم میخواد بارونی کشمیر و کفش های جیر پاشنه بلند قرمز بپوشه و شال بافت قرمز سرش کنه و موهاشو پخش کنه و با قایقران هارواردی بره بیرون و یک جایی قهوه ی خوب بخوره و دلبرانه و مودبانه احوال پرسی کنه.‏
با این حال نه پیرمرد یک قایقران جوان تحصیل کرده ی هاروارده و نه من امروز قراره که جایی برم و نه لباسی که به خیاط دادم رو برای اون مهمونی میپوشم و آخ که چقدر سخته وقتی ذهنت اینطور آشفته شده مجبور باشی تا ده روز آینده فصل اول پایان نامه ت رو ارائه بدی،در حالی که حتی یک خط هم ننوشتی.‏
اینطور ادامه دادن سخته،باید دلم رو به یک چیزی،یک کسی گرم کنم،اینطور ادامه دادن واقعن سخته.‏‏

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

Unexpected what you did to my mind

صبح وقتی تمام این خطوط رو میخوندم و آشفته تر از تمام هفته ای که گذروندم میشدم،با خودم فکر کردم تا کی میتونم اینطور ادامه بدم؟
وقتی که فکر میکنم هوای عصر برای پوشیدن بارونی آلبالویی رنگ به اندازه ی کافی پاییزی شده؟
یا وقتی که به خیاط مدل لباس نامزدی کیت میدلتون رو نشون دادم تا بتونم بعدتر اون لباسو بپوشم و کلاه کوچیک مشکی تور دار روی سرم بذارم که سفیدی صورتم و رژ لب قرمزم زیر سیاهی تور باشکوه و قشنگ به نظر بیان و تو شاید نتونی نفس بکشی با دیدن من توی اون تیپ انگلیسی.‏
و همون وسط ها هم فکر یک نفر توی سرم اومد،درست شبیه اینکه توی صندوق مشغول پیدا کردن  گردنبند جواهرت باشی و یهو ببینی که یه گردنبند هم اون گوشه افتاده و حتی بهش فکر نکنی که جواهره یا بدل و حتی به این فکر نکنی که شاید از گردنبند خودت قشنگ تر باشه،بی توجه نگاهش کنی و باز مشغول گشتن برای گردنبند خودت بشی؛اینطوری بهش فکر کردم.‏
حالا فکر کنید این وسط توی فکر من پایان نامه هم بود،ارائه ی سخت دو هفته ی دیگه هم بود و شاید حتی فکر میکردم که یکی از این هفته ها برم شمال پیش شهرزاد و ریز یه جایی اون وسط تر ها فکر میکردم کاش یه نفر بیاد دنبالم تا بتونم جاده ی زمستونی شمالو باهاش تقسیم کنم و خدا میدونه که چقدر توی سرم فکر میگذشت..‏
و بعد از تمام این ها تصمیم گرفتم؛
برای عصر بارونی آلبالویی پوشیدم و گردنبندی که فیرزوه و برلیان داشت رو از گوشه ی جعبه ی جواهراتم پیدا کردم و به گردنم انداختم؛
و عصر همه چیز خوب بود،جنگل،آتیش و حتی نارنگی هایی که آخر سر روی ذغال ها گذاشتیم؛
 و من که چشم میبستم روی اون دو تا جمله ی کذایی  و غم انگیزی که خونده بودم...‏

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

قصه ی دست های سفید و پنج ساله ای که همیشه به خاطر نقل های بهار نارنج نوچ بودند.‏

اتاق پذیرایی خونه ی مامانی اینا شبیه موزه بود.‏
مبل های مخمل سرمه ای با میز های چوبی معرق کاری و کریستال های گرون قیمتی که مدام باید مواظب میبودیم بلایی سرشون نیاد؛
و یه کتابخونه ی بزرگ با قفسه هایی که قد ِ بچگی های من بهشون نمیرسید.‏
و ویترینی پر از مجسمه های قشنگ و دست نیافتنی که بابابزرگ از جاهای مختلف دنیا برای مامانی خریده بود و من که همیشه اینجا و اونجای خونه رو به هوای پیدا کردن کلید اون ویترین میگشتم و فقط گاهی هزار سال یک بار مامانی یکی از اون مجسمه های قشنگو برام بیرون میاورد تا باهاش بازی کنم.‏
و تخته نرد منبتی که اون وقتا بابابزرگ با دوستاش یا مامانی بازی میکردن و بعدترها من روی همون تخته نرد بازی کردن رو یاد گرفتم.‏
و جا نقلی صورتی رنگ با شکوفه های قرمز که روی میز گوشه ی پذیرایی بود و من همیشه میدونستم که هر وقت دلم بخواد میتونم برم سراغش درش رو باز کنم و نقل های باریک بخورم با یه عطر شیرین که اون موقع نمیدونستم چیه،فقط دوسش داشتم.‏.‏
امشب در شیشه ی عرق بهار نارنجی رو باز کردم که کسی برام فرستاده بود تا به جایِ چای بهار نارنج بخورم و شب ها آروم بخوابم.‏
و با اولین جرعه پرت شدم تو اتاق پذیرایی خونه ی مامانی اینا در حالی که 5 ساله بودم و روی پاهام بلند شده بودم و در جا نقلی رو باز کرده بودم و مشتامو پر میکردم از نقل ِ بهار نارنج..‏

While I was waiting to let myself love you;I loved you for days and months and seasons


برای دوست داشتن تو لازم نبود که تصمیم بگیرم،صبر کردم؛
و وقتی من در حال صبر کردن بودم،فصل ها میگذشتن و موهام زیر باد کولر و لباس ها روی بند حیاط خشک میشدن.‏
حتما اتفاق های دیگه ای جز این ها هم می افتاد...‏