۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

دقیقه ی 3:01 از آهنگِ 40 ثانیه

پریشب وقتی که بعد از یه جر و بحث،ساقه ی گل هایی که عصر گرفته بودم رو کوتاه کردم و تو استکان کمر باریک بلوری گذاشتم،خوابم برد؛
بعد از چندین شب بی خوابی و فشار زیاد عمیق ترین خوابی بود که میتونستم داشته باشم،با این حال نیمه های شب از بوی عطر بیدار شدم،بو اینقدر زیاد بود که بیدارم کرد،گیج فکر کردم حتمن مال گل هاست اما خیلی نزدیک تر بود،بوی موهام..‏
بوی شامپو یا نرم کننده یا عطری که به موهام میزنم نه،یه بوی جدید که نمیشناختم.،بافت موهامو باز کردم،صورتمو باهاشون پوشوندم و دوباره خوابم برد.‏
و دیشب تو همون 4-3 ساعتی که خوابیدم مدام خواب دیدم که پلیس جلوی ماشینو گرفته و گواهینامه میخواد و من فقط کارت امتحانم همراهمه و وسط راه ماشینو ول کردم و دوئیدم تا به امتحان برسم..‏
 و باز مدام کابوس دیدم و بعد بیدار شدم و باز درس خوندم.‏
و بعد بدترین بعدارظهر دنیارو داشتم اینقدر که گریه کنم و بعد باز بحثم شد‏.‏
مثلن باید یه جایی وسط پیشونیم مینوشتم با من جر و بحث نکنید سر من داد نزنید چون عصبی کردن من خیلی غم انگیزه و رنگ صورت و لب هام که میپره و حفره ی دلم که میلرزه و کلمه ها که وقت جر و بحث از ذهنم فرار میکنن،و بعدش که گریه م میگیره
همه ی اینا خیلی غم انگیز با من حتی بحث های ساده نکنید،و هیچ وقت بلند حرف نزنید
و بعدتر اومدم خونه صدای اولاور آرنالدز رو بلند کردم و تلفنو برداشتم و گریه کنون زنگ زدم به تنها کسی که تو اون لحظه دلم میخواست بهش زنگ بزنم بی اینکه فکر کنم پس اون دختر مغروری که حتی به کسی اجازه نمیده تو مشکلاتش کنارش باشه کجا رفته بی اینکه فکر کنم حالا دختر ضعیفی به نظر میرسم بی اینکه فکر کنم این حد از پریشونی هامو کسی نباید ببینه چون هیچ چیز جذابی نیست چون دوست داشتنی نیستم اینطور وقتها.‏
اما با این حال دلم میخواست کاریو بکنم که دلم میخواد و وسط تلفن بین هق هق کردنام خودمو تو آینه تماشا کردم که رنگم حتی از ابرها تو یه روز که هوا خیلی تمیز باشن سفیدتر شده و آرایش چشمام که تمام پلکامو سیاه کرده بودن و رژ لب قرمزم که تو اون حجم رنگ پریدگی عجیب قرمزتر به نظر میومد،و چشمام که وقت گریه گرد تر میشن،قهوه ایشون کمی روشن میشه و خط تیره ی خیلی مشکی دور چشممم مشخص میشه..‏
وسط هق هق کردنام فکر کردم چه خوشگل شدم و این تنها چیزی بود که اون لحظه توی ذهنم بود..‏

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

good old good old days and dreams

کوچیکتر که بودم بین سالهای 14 تا 20 سالگی همیشه شب ها بیدار بودم،درست اون طرف خیابون(شما یه خیابون در حد یه اتوبان رو در نظر بگیرید از لحاظ فاصله) تو یه خونه ای یه پسری بود که اتاقش روبروی اتاق من بود و اونم هر شب بیدار بود،پنجره ش یه پرده ی توری داشت و همیشه میشد دیدش وقتی که پشت میزش نشسته یا وقتی که داره راه میره و درس میخونه یا وقتی که میومد کنار پنجره و تلفن حرف میزد.
و اونم منو میدید،در حالی که لب پنجره مینشستم و آهنگ گوش میکردم یا وقتی که پشت میزم درس میخوندم یا وقتی که برف میومد و ذوق کنان توی بالکن این طرف اون طرف میدوئیدم یا وقتی که بارون میبارید و من سرمو رو به آسمون میکردم تا بارون بخورم.
بیشتر وقتا ساعت 5 صبح اون وقتی که داره سپیده میزنه هردومون پشت پنجره بودیم و اون این طرف خیابونو نگاه میکرد و من اون طرفو،انگار که یه قرارداد نا نوشته ای بین ما باشه که به همدیگه بگیم ببین حواسم هست که توئم شبا بیداری؛
و من تمام اون شیش سال شب ها هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم.
بعدترها اون خونه یه مدت خالی بود و الانم دارن میسازنش؛و من دیگه یادم رفته بود که یه نفر اون طرف خیابون بود.
الان که باز نشسته بودم لب پنجره و به تبریزی هایی که باد یواش یواش از لای برگاشون میگذشت و فضای خالی و تاریک اون طرف خیابون نگاه میکردم به سخت گذشتن شب ها فکر میکردم یهو یاد تمام اون شبا افتادم،که چقدر آسون تر میگذشتن..‏

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

And she couldn't escape the weight of darkness

پس فرار کردن تنها چیزی بود که به فکرش رسید.‏
 وقتی که دید تمام آدم هایی که احتمال دوست داشتنشون هست در حال دور شدن هستن، دریغ کردن خودش از کسانی که دوستش داشتن- تنها کسانی که براش باقی مونده بودن - کاری بود که خواست انجام بده؛
و هر شب با بغض و دلتنگی -برای کسانی میدونست تا همیشه دوستش دارن- فکر کرد پس چرا همه چیز اینطور شد و از کی شب ها اینقدر طولانی شدن؟
 و وقتی کسی ازش پرسید من تو رو رنجوندم؟دروغ گفت که نه.‏
 در حالی که دروغ گفتن کاری بود که انجام نمیداد..فرار کردن هم؛
 اما دروغ گفت چون فکر کرد دیگه تموم شد دیگه به خودم فرصتی نمیدم..‏
و فرار کرد چون فرار کردن تنها چیزی بود که به فکرش رسید..‏