۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

و شما فكر ميكنيد نمي شود تا هزاران هزار سال فقط از صبح هاي زود نوشت؟

هشت صبح رو بايد با نور درخشان آفتاب شروع كرد و صبحانه اي با صبر و حوصله سر ميز چوبي آشپزخونه.
كمي بعدتر لباس انتخاب ميكنم؛بليز شيري رنگ و ژاكت خيلي نازك صورتي كمرنگ و دامني كه تا روي ساق پام رو ميپوشنه و گل هاي ريز سبط و صورتي كمرنگ داره و كفشي با پاشنه هاي چوبي و كيف حصيري.
ساعت 9 صبح رو كاناپه ي كهنه ي يه كتاب فروشي خلوت ميشينم و ريكله ميخونم، آفتاب از پنجره ميفته رو موهام و گل هاي دامنم.گل هاي دامنم فتوسنتز ميكنن.
ساعت 10 صبح از كتابفروشي ميزنم بيرون و از بازارچه سبزي و پنير و ترب و آرد و تخم مرغ ميخرم.
ساعت 11 كيف حصيري و خريدهارو ميذارم روي ميز چوبي آشپزخونه.
ساعت 12 با ژامبون و ريحون و پنير و گوجه و ترب ساندويچ درست ميكنم و در حال گوش كردن به راديو ناهارمو ميخورم.
ساعت 1 درست وقتي كه هوا گرفته و ابري ميشه،زرده هاي تخم مرغو از سفيده جدا ميكنم و كتاب زن در ريگ روان كوبه آبه رو گوش ميكنم.
ساعت 2 اولين نم بارون ميزنه،پنجررو ميبندم،مايه كيك رو ميريزم تو قالب مستطيلي وميذارم توي فر.ميشينم كنار پنجره و بقيه ي مايه كيك رو با انگشت ميخورم.
ساعت 3 كنار پنجره از صداي زنگ فر بيدار ميشم،بارون تند شده و تو خونه بوي سرد بارون و بوي گرم كيك آلبالو پيچيده.
ساعت 4 و نيم بعد از دوش گرفتن حوله پيچ شير قهوه درست ميكنم و با يه برش از كيك آلبالويي ميخورم.
ساعت 5 فكر ميكنم اين بارون تمومي نداره،لباس انتخاب ميكنم،موهامو ميبافم و ميرم سراغ خوندن مقاله ها.تا وقت تاريكي هوا سرگرم مقاله هام.
ساعت 8 با كاهو پيچ و ترب و ريحون و گوجه و زيتون و بالزاميك سالاد درست ميكنم و با فيلم ديدن و نقاشي و بافتني و اينترنت وقت ميگذرونم.
ساعت 12 موهامو باز ميكنم،كيسه ي آب گرم و شير عسل درست ميكنم تو فنجون سفيدي كه گل هاي ريز و آبي داره و از تو كتابخونه كتاب انتخاب ميكنم.
كمي بعد از نيمه شب بارون قط شده اما هوا هنوز ابريه.
به دستها و صورتم كرم ميزنم و با كتاب و كيسه ي آب گرم ميرم توي تخت تا هشتِ صبح درخشان فردا.‏

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

قصه ي خانه اي كه 8 صبح،وسط ِ روزش بود

توي اون خونه 8 صبح هميشه وسط روز بود.‏
صبح ها وقتي بيدار ميشدم ميرفتم تو اتاق مامان و بابا و مامانو بيدار ميكردم تا شير سرد با شكر تو شيشه برام درست كنه و بعدتر شيشه ي شير به دست كنارش دراز ميكشيدم و ميگفتم بيا با هم صحبت كنيم.‏
مامان هميشه خوابالو خوابالو شروع ميكرد به حرف زدن و وقتي ديگه حرف نميزد و شير من تموم ميشد،در خونه رو آروم باز ميكردم و ميدوئيدم پايين خونه ي ماماني.‏
گاهي كه بابابزرگ ايران بود همون وقتِ صبح تازه از ورزش صبحگاهيش برميگشت،منو بغل ميكرد و ميبرد حياط،اونجا باهام حرف ميزد و چيزاي عجيب و غريب تعريف ميكرد از هند و فيلهاي واقعي و از هلند و انگليس و اتريش، من بيشتر وقتا از حرفاش حوصله م سر ميرفت ولي تو بغلش بودن رو دوست داشتم؛
وقتي كه از خنكاي اول صبح ِ حياط سردم ميشد،ميگفتم كه بريم بالا
بالا ماماني ميز صبحانه چيده بود نون تافتون و پنير و مربا ترش(آلبالو) و چاي كه هيچ وقت دوست نداشتم.‏
تند و تند لقمه هاي مربا ترش و نون تافتون رو ميخوردم و هسته هاشو تو دستم جمع ميكردم،ماماني دعوام ميكرد و ميگفت هسته هاشو بنداز دور الان همشونو داغون ميكني تو خونه،صديقه تازه خونرو جارو كرده.‏
وقتي كه صبحانه تموم ميشد،تازه ساعت 6 صبح بود.‏
بعد از صبحانه ماماني مشغول غذا پختن ميشد و بابابزرگ دوش ميگرفت و مينشست به كتاب خوندن.‏
اينجور وقت ها ميرفتم و تمام مجسمه هاي تو ويترين رو بيرون مي آوردم و روي مبل هاي مخمل آبي ميچيدم و باهاشون بازي ميكردم
گاهي ساعت 7 صبح مهمون داشتيم،دوست هاي بابابزرگ؛عمو بهنيا و آقاي اسكندري كه ارمني بود.‏
عمو بهنيا رو دوست داشتم،وقتي كه بغلم ميكرد دستمو ميكشيدم رو سر كچلش و خوشم ميومد؛آقاي اسكندري اما دوست داشتني نبود،با اينكه چند بار برام نون خامه اي خريده بود ازش ميترسيدم و تا وقتي كه تو خونه بود و با بابابزرگ تخته بازي ميكرد،پشت پرده ي جلوي در بالكن مينشستم و آرزو ميكردم زودتر بره تا بابابزرگ با من بازي كنه.‏
تو اون خونه صبح ها طولاني بودن.
ساعت 8 صبح كه ميشد ساعت ها بود كه همه بيدار بودن،ناهار پخته شده بود،ماشاالله خان حياطو جارو زده بود،بابابزرگ عطر زده و مرتب پشت ميز چوبيش خطاطي ميكرد،تمام باغچه هاي حياط قبل از اينكه آفتاب كاملن بالا بياد آبپاشي شده بودن و بوي گل ابريشم از پنجره ي باز رو به حياط ميومد.‏
وقتي كه اون خونه رو فروختيم ديگه هيچ وقت 8 صبح برامون وسط روز نبود.‏
اين روزها به جاي اون خونه يه ساختمون خيلي بلند هست كه توش يه عالمه آدم زندگي ميكنن كه ميدونم هشت صبح وسط روزشون نيست و از پنجره هاي بازشون عطر گل ابريشم نمياد تو خونه و من به ندرت 8 صبح رو ميبينم.‏

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

stay here where flowers lie in peace

يك روز كه پيراهني گل دار پوشيده بودم و حال خوبي نداشتم نوشتم:‏
اينجا بمان،اينجا كه گل ها آرميده اند.‏
براي خودم نوشتم،و جايي ميان گل هاي پيراهنم آرام گرفتم.‏
امشب كاش پيرهن گل دارم رو ميپوشيدم و جايي بين گل هاي پيراهن،جايي تو همون آشپزخونه كه پنجره ش رو به اون شهر سبزي كه هر روزش بارونيه آروم ‏ميگرفتم.‏
رمديوس يك بار از دخترهايي حرف ميزد كه هميشه در حال كيك پختن هستن،حتي وقتي كه فكر ميكنن حتي وقتي ميرقصن حتي وقتي كه غمگين و رنگ پريده هستن،توي سرشون مدام كيك ميپزن.‏ 
به گمانم من هم از اون دست باشم،اگرچه كه عطرم هيچ وقت كلينيك نيست.‏
بله؛از اون آشپزخونه ميگفتم آشپزخونه اي كه تصويرشو با هم كامل كرديم من در حال كيك پختن و بارون كه مدام ميباره و من كه فكر ميكنم كيك ها در روزهاي باروني بهتر پف ميكنند،‏
و بوي كيك كه تو آشپزخونه ميپيچه و باز من كه از پنجره ي فر زل ميزنم به كيكي كه لحظه به لحظه بوش بيشتر توي سرم ميپيچه.‏.‏
امشب گرم صحبت درباره ي سلين و موراويا و بقيه ي پيرمرد ها شدم و يادم رفت كه ساعت از 4 گذشته
اين آهنگي كه هم اسم عطرمه براي هزارمين بار پخش ميشد و فكر كردم فردا ديگه حتمن بايد مارمالاد آناناس درست كنم و اتاقم بايد مرتب باشه و اين نقاشي بايد شروع بشه؛
و خدايا ساعت چهار شده بي اينكه من حتي بدونم براي امشب استخوان هاي دوست داشتني رو دوباره بخونم يا مرد خسته ي طاهر بن جلون رو شروع كنم؟
گفته بودم نبايد گذاشت كار به ساعت چهار صبح بكشه؛نگفته بودم؟