۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

always standing at the begining with you

 تسلیم یک شروع می شوم.‏
شروعی که با رشدی چندگانه و تمام نشدنی ادامه پیدا می کند.‏
جاذبه ی پر احساسی که در حالت ناب اولین جمله ی اولین فصل بسیاری از داستان ها وجود دارد،به زودی با ادامه ی داستان از بین می رود.‏
این عهد و پیمانی است که زمان خواندن به ما داده می شود و می تواند تمام امکانات رشد را به مخاطره بیندازد.‏
می دانم که هیچ چیز بهتر از یک شروع معمولی نیست.‏
اگر شبی از شب های زمستان مسافری-ایتالو کالوینو
یک چیزی باید در مورد شروع مینوشتم،و شروع های معمولی و اینکه شروع ها چطور میتونن باشن و اینکه تمام جاذبه ی شروع وقتی مدت ها باشد که در شروع ایستاده باشی چطور از بین می رود و چطور سخت می شود.‏
کالوینو اما بهتر از من گفته شروعی که با رشدی چندگانه و تمام نشدنی ادامه پیدا می کند،ادامه پیدا می کند،ادامه پیدا می کند...‏

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

If it can't be my design so where do we draw the line?


 یک چیزهایی هست که من میخوام که بنویسم اما نباید بنویسم،‏
میدونین چی در مورد نوشتن ترسناکه؟
اینکه هرچیو بنویسی شدتش بیشتر میشه چون براش یه عالمه اهمیت قائل شدی که نوشتیش در حالی که نباید برای هیچ چیزی بیشتر از یه حدی اهمیت قائل بود.‏
ناراحتیتو مینویسی یعنی اینقدر زیاد بوده که نوشتیش.عشقتو مینویسی یعنی اینقدر زیاد بوده که طاقت نیاوردی و نوشتیش.شادیتو مینویسی یعنی اینقدر زیاد بوده که نوشتیش.
و هیچی نباید اینقدر زیاد باشه،حداقل نه حالا،نه برای من.‏
خسته ام؛از صبح بین کتابخونه ی ملی و دانشگاه شریف و پایان نامه بودم و حالا نباید فکر کنم نباید بنویسم باید همینطور که با بلیز شلوارک بافت مشکی و ژاکت سبز و جوراب های گلدارم توی تخت ولو شدم یک فیلمی چیزی ببینم و چشمامو ببندم،از آینده خسته شدم.‏

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

It seems that silence summons you

بعد از ظهر شیر قهوه میخوردم و فرندز میدیدم که دستم سر خورد و نصف لیوان شیر قهوه خالی شد روی کیبورد آلبالویی رنگ لپ تاپ؛
و بعد از اون چند ساعت وقت اضافه ای داشتم و لپ تاپ خاموشی که باید خشک میشد؛فکر کردم شاید بهتر باشه اتاق مرتب کنم؛
بسته های وکیوم شده ی لباس های زمستونی رو بیرون آوردم،کلکسیون پلیورهایی که از زیرشون پیراهن مردونه بیرون زده توی کمد آویزون شدن و پیراهن های گلدار تابستونی جاشونو تو بسته های وکیوم گرفتن،به شلوارِ آبی یخی که لک انار داشت و بلیز راه راهی که لک قهوه از بعدازظهر داشت لکه بر زدم و به داستان لکه های زویا پیرزاد فکر کردم؛
امروز سر کلاس الکی گفته بودم که زویا پیرزاد واقعی نمینویسه،انگار که من نبودم همیشه که فکر میکردم زن های کتاب های پیرزاد رو چقدر از نزدیک میشناسم...‏
و وقتی تمام این کارها و لباس ها و فکرها تموم شده بودن،شب شده بود واز بیرون صدای عزاداری میومد،عزاداری دلم رو آشوب میکنه...‏
 

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

sleep don't weep my sweet love

از یک وقتی به بعد فهمیدم که هیچ وقت نباید شب ها تا دیروقت بیدار باشم،درست از وقتی که زندگی کمی بزرگتر و سخت تر شد؛
از همون وقت شب ها زود خوابیدم و سپیده دم های وانیلی رو پیدا کردم؛
شب ها ی دیر تمام چیزهایی که از دست دادم و تمام چیزهایی که از از دست دادنشون وحشت دارم سراغم میان..‏
و من تو این شب های سخت نمیتونم گریه کنان به کسی بگم که میترسم از دستش بدم و اون بگه عسلم این اتفاق نمیفته؛حتی اگه قرار باشه این اتفاق بیفته...‏

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

I can't walk away at all

و بعدتر ها اگر بخوام از بیست و سه سالگی بگم اینطور تعریف میکنم:‏
و اون سال تهران یکی از گرم ترین و بی باران ترین پاییزهاشو میگذروند؛
و هر قدمی که بر میداشتیم فقط برای همون لحظه بود و آینده نامعلوم تر از هر وقت دیگه ای بود و این گاهی ترسناک بود،درست شبیه پاییز گرمی که میگذروندیم.‏
و اون سال تنها پاییزی بود که آرزوهای کوچیک پاییزی نداشتم؛
آرزوهایی شبیه این آرزو که کاش توی حیاط  درخت خرمالو داشتیم و من میرفتم بالای درخت  وخرمالو میچیدم ودستمال میکشیدم تا نارنجی براق بشن و بعدتر تو سبدای چوبی دستمالای رنگی مینداختم و با حوصله توشون خرمالو میچیدم و میبردم واسه این و اون نوبرونگی؛
و اون سال مردم غمگین تر از هر وقت دیگه ای بودن و بارون حتی براشون گرون شده بود انگار،اینقدر که کم می بارید؛
و من از هنر مدرن و شهر سازی و دیوار نگاره پایان نامه می ساختم و صبر می کردم و صبر می کردم و صبر می کردم..‏  

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

Girl you'll be a woman soon

توی شجره نامه ی خانواده ی مامان که نگاه کنیم،اسم مادر مامان بزرگم خورشید بوده که توی سی و چند سالگی میمیره و تنها بچه هاش دو تا دختر بودن که یکیشون مامان بزرگ من بوده؛
مامان بزرگ من فقط یه بچه داشته که اون مامان من بوده و مامان من فقط یه دختر داره که اون منم.‏
مامان بزرگ هربار که میخواد از خورشید تعریف کنه از این میگه که خورشید خان زاده بوده و زن یه خانی شده که چند تا ده شش دانگ داشته و اینکه چقدر زیبا بوده و چقدر با بقیه ی زن های اون وقت فرق داشته،تعریف میکنه که خورشید هر روز صبح که بیدار میشده قبل از هرچیز آرایش میکرده و یه جمله ی معروف داشته که زن باید همیشه طوری باشه دوست بگه چقدر قشنگه و دشمن بگه حتمن به خاطر آرایش قشنگه و آخر سر هیچ کدومشون نفهمن که این قشنگی به خاطر آرایشه یا نه.‏
زیاد به خورشید فکر میکنم...‏
کوچیکتر که بودم تو وسایل مامان یا مامان بزرگ همیشه چیزهایی بود که دلم میخواست داشته باشمشون کیف پولی که روش نقاشی شده بود و روسری های ابریشمی و دستمال گردن های حریر و بقیه ی چیزها...‏
سال ها که میگذشتن و بزرگتر میشدم به مناسبت های مختلف تمام اینهارو هدیه میگرفتم،جواهراتی بودن که بعد هدیه گرفتنشون بهم سفارش میشد که اگه دختری داشتم باید وقتی دخترم به این سن رسید باید هدیه بدمشون به اون و اگر خودم دختری نداشتم به دختر برادرم.‏
 و من دلم میخواد اگه یه روز دختری داشتم درست شبیه مادرش باشه؛شجاع باشه اونقدری شجاع که هر طور خودش میخواد زندگی کنه و در عین حال حواسش به هر قدمی که بر میداره باشه؛
دلم میخواد دختری داشته باشم که از دوست داشتن نترسه.‏
و قشنگ باشه بلد باشه که چطوری قشنگ باشه و قشنگ فکر کنه و همیشه بوی عطر بده دختری که کیک پختن بلد باشه..‏
دختری که اگه دلش خواست برای پیاده روی دلپذیر عصر پاییزیش توی شهری که پلیس داره یه دامن تا بالای زانوش بپوشه و جوراب شلواری ای که گل های ریز و براق داره؛
دختری که بیشتر از همه چیز سرِ نترس داشته باشه و من و خورشید و صغری و فروه بهش افتخار کنیم.‏   

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

Abracadabra Mon humeur est moi

درست شبیه اینکه مامانت یکی از اون جادوگرای مهربون و بانمکی باشه که گاهی وقت جادو کردن خرابکاری هم می کنند،مثلن وقت پختن کیک چوبشون رو با حواس پرتی میچرخونن و خامه و وانیل و آرد و همه چیز پخش میز میشه.‏
تمام بچگی من با مامانی گذشت که یک جادوگر واقعی بود و همیشه ساده ترین و روزمره ترین اتفاقات زندگی با جادوهای مامان تبدیل میشدن به جذاب ترین اتفاق های ممکن.‏
همیشه روزای بارونی وقتی که آب جوبا گِلی و قهوه ای میشد،مامان میگفت اینا که آب نیستن شیر کاکائوئن.‏
بعد من بهش میگفتم خب چرا پس نمیشه بخوریمشون؟
مامان میگفت خب ما اگه بخوایم آب بخوریم که آب جوب نمیخوریم،پس اگه بخوایم شیر کاکائو هم بخوریم شیر کاکائوی جوب رو نمیخوریم و من قانع میشدم.‏
یا اینکه برگای زرد پاییزی همیشه منو میبرن به بعدازظهرهای پاییز 5 سالگی.‏
وقتی که مامان بعدازظهرا سر راه برگشتنش از سر کار میومد دنبال من از مهدکودک و باید یه مسیری رو پیدا میرفتیم؛
مامان برای اینکه من خسته نشم تو اون مسیر یه بازی درست کرده بود چیپس بازی.‏
میگفت این برگایی که روی زمین ریختن در واقع چیپسن و واسه همین وقتی پامونو میذاریم روشون خرچ صدا میدن.‏
و با هم مسابقه میذاشتیم که هرکی تو راه چیپسای بیشتری بخوره برنده میشه.‏
 برای نیمه شب هایی که گاهی گرسنه میشدم و از خواب بیدار میشدم،یادم داده بود کنار تختم یه دونه سیب جادویی بذارم هر وقت بیدار شدم سیب بخورم و بخوابم.‏
شما نمیدونین چقدر اون سیب جادویی بود وقتی که بیدار میشدم خوابالو خوابالو سیبمو گاز میزدم و گاهی هنوز سیبمو کامل نخورده بودم که خوابم میبرد.‏

و مدرسه که میرفتم دلم برای مامان تنگ میشد ولی میدونستم که مامان تمام مدتی که من توی مدرسه ام پشت در مدرسه وایساده و من هر زنگ تفریح میتونم صداشو بشنوم که از پشت در باهام حرف میزنه و کفشاشو ببینم که از زیر در مدرسه معلومن.‏
(بعدتر ها که بزرگ شدم فهمیدم مامان مدام میرفته و برای زنگ تفریح های من برمیگشته )
 همیشه تو مدرسه موهای من قشنگ ترین بافت هارو داشتن درست شبیه بافت های دختر بچه های سریال های کانادایی که اون وقت ها تلویزیون پخش میکرد و ناخونام همیشه ی خدا لاک قرمز داشتن...‏
تمام بچگی من تو یه دنیای پر از جادو و داستان و رنگ گذشته؛
تعجبی نداره اگه که حالا تو 23 سالگی هنوز توی سرم پره از فکرهایی که شبیه شکلات گرم و نعنایی و شیر عسل هستن و تعجبی نداره اگه هربار که ذوق میکنم توی دلم پر میشه از حباب های گل بهی رنگ که تیلیک تیلیک میترکن و من هربار تمام این حباب هارو واقعا حس میکنم.‏
تعجبی نداره چون قشنگ ترین جادوگر دنیا منو بزرگ کرده.‏

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

hold me tight and whisper something and take me out of this mass

بارونی کشمیر سرمه ای رو بابابزرگ از انگلیس آورده بود؛
وقت زنده بودنش کوچیکتر از اون بودم که بتونم بارونی رو بپوشم،بعدترها اما که بزرگتر شدم هربار که میپوشیدمش و کسی از لباسی که پوشیدم تعریف میکرد،سرمو بالا میگرفتم و میگفتم که سلیقه ی بابابزرگمه.‏
حتی یادم نیست چرا از بارونی کشمیر سرمه ای نوشتم،شاید چون بارون میباره و بارونی هم روی چوب لباسی پشت سرمه.‏
دیشب پیراشکی های گرم و کوچیک پختم،خوبی غذای گرم اینه که حتی اگه دلت به چیزی گرم نباشه یه دلگرمی کوچیک برات به وجود میاره و بعدتر به پیرمرد فکر کردم و صداش.‏
میدونین در مورد آدم ها هیچ وقت صداشون اونقدری که دست هاشون برام مهمه،مهم نیست؛با این حال صدای پیرمرد یک طوریه؛
انگار که پسر جوون یک خانواده ی اصیل باشه که حالا تو هاروارد درس میخونه و علاوه بر همه ی این ها یک قایقران حرفه ایه.‏
بیرون هم هوا یک طوریه،انگار که از آدم میخواد بارونی کشمیر و کفش های جیر پاشنه بلند قرمز بپوشه و شال بافت قرمز سرش کنه و موهاشو پخش کنه و با قایقران هارواردی بره بیرون و یک جایی قهوه ی خوب بخوره و دلبرانه و مودبانه احوال پرسی کنه.‏
با این حال نه پیرمرد یک قایقران جوان تحصیل کرده ی هاروارده و نه من امروز قراره که جایی برم و نه لباسی که به خیاط دادم رو برای اون مهمونی میپوشم و آخ که چقدر سخته وقتی ذهنت اینطور آشفته شده مجبور باشی تا ده روز آینده فصل اول پایان نامه ت رو ارائه بدی،در حالی که حتی یک خط هم ننوشتی.‏
اینطور ادامه دادن سخته،باید دلم رو به یک چیزی،یک کسی گرم کنم،اینطور ادامه دادن واقعن سخته.‏‏

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

Unexpected what you did to my mind

صبح وقتی تمام این خطوط رو میخوندم و آشفته تر از تمام هفته ای که گذروندم میشدم،با خودم فکر کردم تا کی میتونم اینطور ادامه بدم؟
وقتی که فکر میکنم هوای عصر برای پوشیدن بارونی آلبالویی رنگ به اندازه ی کافی پاییزی شده؟
یا وقتی که به خیاط مدل لباس نامزدی کیت میدلتون رو نشون دادم تا بتونم بعدتر اون لباسو بپوشم و کلاه کوچیک مشکی تور دار روی سرم بذارم که سفیدی صورتم و رژ لب قرمزم زیر سیاهی تور باشکوه و قشنگ به نظر بیان و تو شاید نتونی نفس بکشی با دیدن من توی اون تیپ انگلیسی.‏
و همون وسط ها هم فکر یک نفر توی سرم اومد،درست شبیه اینکه توی صندوق مشغول پیدا کردن  گردنبند جواهرت باشی و یهو ببینی که یه گردنبند هم اون گوشه افتاده و حتی بهش فکر نکنی که جواهره یا بدل و حتی به این فکر نکنی که شاید از گردنبند خودت قشنگ تر باشه،بی توجه نگاهش کنی و باز مشغول گشتن برای گردنبند خودت بشی؛اینطوری بهش فکر کردم.‏
حالا فکر کنید این وسط توی فکر من پایان نامه هم بود،ارائه ی سخت دو هفته ی دیگه هم بود و شاید حتی فکر میکردم که یکی از این هفته ها برم شمال پیش شهرزاد و ریز یه جایی اون وسط تر ها فکر میکردم کاش یه نفر بیاد دنبالم تا بتونم جاده ی زمستونی شمالو باهاش تقسیم کنم و خدا میدونه که چقدر توی سرم فکر میگذشت..‏
و بعد از تمام این ها تصمیم گرفتم؛
برای عصر بارونی آلبالویی پوشیدم و گردنبندی که فیرزوه و برلیان داشت رو از گوشه ی جعبه ی جواهراتم پیدا کردم و به گردنم انداختم؛
و عصر همه چیز خوب بود،جنگل،آتیش و حتی نارنگی هایی که آخر سر روی ذغال ها گذاشتیم؛
 و من که چشم میبستم روی اون دو تا جمله ی کذایی  و غم انگیزی که خونده بودم...‏

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

قصه ی دست های سفید و پنج ساله ای که همیشه به خاطر نقل های بهار نارنج نوچ بودند.‏

اتاق پذیرایی خونه ی مامانی اینا شبیه موزه بود.‏
مبل های مخمل سرمه ای با میز های چوبی معرق کاری و کریستال های گرون قیمتی که مدام باید مواظب میبودیم بلایی سرشون نیاد؛
و یه کتابخونه ی بزرگ با قفسه هایی که قد ِ بچگی های من بهشون نمیرسید.‏
و ویترینی پر از مجسمه های قشنگ و دست نیافتنی که بابابزرگ از جاهای مختلف دنیا برای مامانی خریده بود و من که همیشه اینجا و اونجای خونه رو به هوای پیدا کردن کلید اون ویترین میگشتم و فقط گاهی هزار سال یک بار مامانی یکی از اون مجسمه های قشنگو برام بیرون میاورد تا باهاش بازی کنم.‏
و تخته نرد منبتی که اون وقتا بابابزرگ با دوستاش یا مامانی بازی میکردن و بعدترها من روی همون تخته نرد بازی کردن رو یاد گرفتم.‏
و جا نقلی صورتی رنگ با شکوفه های قرمز که روی میز گوشه ی پذیرایی بود و من همیشه میدونستم که هر وقت دلم بخواد میتونم برم سراغش درش رو باز کنم و نقل های باریک بخورم با یه عطر شیرین که اون موقع نمیدونستم چیه،فقط دوسش داشتم.‏.‏
امشب در شیشه ی عرق بهار نارنجی رو باز کردم که کسی برام فرستاده بود تا به جایِ چای بهار نارنج بخورم و شب ها آروم بخوابم.‏
و با اولین جرعه پرت شدم تو اتاق پذیرایی خونه ی مامانی اینا در حالی که 5 ساله بودم و روی پاهام بلند شده بودم و در جا نقلی رو باز کرده بودم و مشتامو پر میکردم از نقل ِ بهار نارنج..‏

While I was waiting to let myself love you;I loved you for days and months and seasons


برای دوست داشتن تو لازم نبود که تصمیم بگیرم،صبر کردم؛
و وقتی من در حال صبر کردن بودم،فصل ها میگذشتن و موهام زیر باد کولر و لباس ها روی بند حیاط خشک میشدن.‏
حتما اتفاق های دیگه ای جز این ها هم می افتاد...‏

۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

on an unknown horizon

یه لحظه هایی تو زندگیم هستن که وقتی پیش میان احساس میکنم هیچ اهمیتی نداره اگه دنیا همین لحظه تموم شه.‏
شاید سالی یکی دوبار این حسو داشته باشم و هربار بعد از اون حس،هربار که خیلی خیلی غمگین و آشفته باشم فکر میکنم چی میشد اگه دنیا تو همون لحظه تموم میشد؟
تو همون لحظه ای که انگار نه هیچ گذشته ای بوده و نه هیچ آینده ای هست؟
یه بار زمستون سال پیش سرشب کنار پنجره ی اتاقم وایساده بودم و تراش های کریستال فنجون ِ توی دستم،رنگ طلایی چای بهار نارنج رو منعکس میکردن؛
 و من پیرهن لیمویی پوشیده بودم با ژاکت بافت نازک گلدوزی شده و زل زده بودم به رد شدنِ تند و تند ماشین ها از اتوبان و چای گرم بهار نارنج آروم آروم از گلوم پایین میرفت..‏
دنیا شاید باید تو همون فنجون کریستال،تو همون چای طلایی بهار نارنج غرق میشد؛
یا یک روز،قبل از اذان صبح تو بلند ترین نقطه ی شهر لب یه پرتگاه نشسته بودیم و زیر پامون تاریکی مطلق بود و ما به تهران نگاه میکردیم با چراغ های روشنش؛
  من سر تا پا مشکی پوشیده بودم و موهام دور تا دورم ریخته بودن تا رگه های عسلی رنگشون روی اون لباس مشکی دلبری کنن؛
و با اینکه مرداد بود یک چیزی باعث شده بود که من از سرما بلرزم،و من حتی نمیتونستم تشخیص بدم که این سرما به خاطر خنکای اول صبحه یا این فکر که کسی که کنارش منتظر وانیلی شدن آسمون هستم از چه زمانی قراره دیگه کنارم نباشه؟
همون وقت سریع فکر کردم کاش دنیا تموم شه،آسمون وانیلی نشه و تا همیشه تو همین لحظه زل بزنم به تهران ِ چهار صبح.‏.‏
و امروز غروب تو اتوبان بعد از یک روز طولانی و سخت کار کردن روی پروپوزال،خسته ولو شده بودم توی ماشین و زل زده بودم به دستی که داشت دنده عوض میکرد؛
یک طور قشنگی...اگه مسابقه ی بی نقص ترین دنده عوض کردن دنیا بود،این دست با اون آستین سفید با راه های سیاه قطعن برنده می شد؛
و همون لحظه آهنگ داشت میخوند:‏
I am hypnotized by your destiny
و ماشین یکی از خروجی های اتوبان همت رو پیچید و آفتابِ در حال غروب مهرماه افتاد توی چشم من و من باز فکر کردم  که کاش دنیا تو این خروجی اتوبان تموم میشد.‏

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

Here's your home, here are your friends waiting still, until this ends

امیدوارم که خارج زودتر خراب شه.‏
منم نرم هیچکی دیگه هم نره.‏
همه ور دل هم تهران باشیم.‏
زمستونا کرسی بذاریم انار دون کنیم گلپر بپاشیم روش  یا بریم رستوران اسکان پوره ی سیب زمینی بخوریم با جعفری، بعد از رستوران در بیایم بریم پایتخت بچرخیم.‏
عروس دوماد شیم هممون بعد هی همدیگرو دعوت کنیم فیلم ببینیم و برقصیم و تولد بگیریم.‏
بریم شهروند سبد خریدمونو پر کنیم از خوراکی و ماست میوه ای هایی که حراج خورده بودن...‏
شبای زمستون بریم لب پنجره و به چراغا نگاه کنیم که ببینیم برف میاد یا نه و تو برف و گل و شل بریم بازار تجریش سبزی بخریم از کنار تکیه و بعد جیگر و نون لواش بخوریم تو جیگرکی اونور میدون،برگشتنا تو راه خونه از سر چارراه نرگس بخریم و بذاریم تو گلدون فیروزه ای رنگ آشپزخونه.‏
و تابستونا وقتی که شب بوی چنار و تبریزی میده از خواب بلند شیم و آب بخوریم و چند دقیقه پای پنجره بوی شب و چنار و تبریزی رو نفس بکشیم بعد بخوابیم.‏
عیدا هفت سین بچینیم و پای سفره دعا کنیم برای آدمای مریض و فقیر و حرص بخوریم از عید دیدنی های مجبوری و ذوق کنیم از عیدی گرفتن های بزرگسالی..‏
بریم سر کار و هی منتظر شیم سر برج شه حقوق بگیریم.‏
اصلن مگه چه فرقی داره اینجا دکتر شیم یا یه جای دیگه؟
مگه همش نمیدوئیم که خوشبخت باشیم،پولدار باشیم؟مگه چی میشه اگه انار باشه،چنار باشه،درس باشه،تهران باشه اما خارج نباشه اما خارج نباشه...‏


Please be aware of the crazy car
Please don't go to America
Here's your home, here are your friends
waiting still, until this ends
Please, please think inside the box
Only for a moment

crazy car


۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

it would be tears and tears and tears...

یک روند خیلی خیلی غم انگیزی هست که من همیشه میتونم گریه کنم؛
فرقی نداره کی باشه،من میتونم گریه کنم و اینکه گریه نمیکنم به خاطر اینه که به خودم میگم خب گریه نمیکنم،درست شبیه اینکه هروقت بخوای میتونی بلافاصله غذا بخوری اما به خودت میگی غذا نخور و نمیخوری..‏
حتی گاهی با خودم فکر کردم شاید از بس که گفتم گریه نکن و نکردم اینطوری میتونم گریه کنم و نشستم یک ساعت تمام سر یه بهونه ای مثلن اینکه چرا چتری موهامو کوتاه کردم،گریه کردم،‏
و باز فرقی نداشته من مدام میتونستم گریه کنم و گریه نمیکردم؛
و من دیگه نمیتونستم بنویسم چون توی سر من همیشه پر بود از نسترن ها و دامن های گلدار و بارون و رژ لب های قرمز و کیک و مربا  و من همیشه میتونستم تمام اینهارو بنویسم اما حالا دیگه نمیشه.‏
 حالا کیک میپزم و رژ لب قرمزو روی لبام دارم اما میدونین اینا دیگه توی سرم نیستن توی سرم پر شده از این اشکایی که بیرون نیومدن و بیرون اومدنشون هم هیچ فایده ای نداره چون تمومی ندارن؛
میفهمین؟تمومی ندارن..‏

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

just can't leave these cooking days..these vanilla hands, in this way...just can't leave these cinnamon kisses

آشپزی هیچ وقت اینطوری نیست که تو یه مقدار مشخصی از مواد رو تو زمان های درست با هم مخلوط کنی تا یه غذای خوشمزه داشته باشی؛
چیزی که آشپزی رو جادویی میکنه اینه که هربار باید مقدار مشخصی از حوصله ت رو توی غذا بریزی تا خوشمزه شه (اگه زیاد از حد حوصله و وسواس بریزی غذا خراب میشه)‏
و اگه بخوای یه غذای فوق العاده درست کنی باید همیشه حواست باشه که یه مقدار هم دوست داشتن توش بریزی.
این فقط آشپزیه...
چی داره به سر ما میاد با این روزایی که نه همه ی مواد لازمو دارن و نه هیچ ماده ای سر وقت اضافه میشه و نه حتی حوصله و دوست داشتنی هست..چی داره به سر ما میاد؟

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

as I was listening to wild is the wind,I thought that how can I be such a lier about happiness?

آشپزخونه های نیمه شب رو دوست دارم با اون نور کمرنگ بالای گاز و پنجره ای که میشه ازش نیمه شب ِ خلوت خیابون رو تماشا کرد و شب های بارونی لای پنجره رو باز کرد تا بازوهات از خنکای هوای نم داری که از لای پنجره میاد تو مور مور بشن؛
و شب های خیلی سرد گوشه ی پرده ی آشپزخونه رو کنار بزنی و زل بزنی به چراغ خیابون تا ببینی برف میاد یا نه..
و آشپزخونه های ظهرگاهی وقتی آردهارو از روی میز چوبی پاک میکنی،زنگ فر رو تنظیم میکنی و میشینی پشت میز به خوندن یه کتاب یا سرتو فرو میکنی توی لپ تاپت و به اینجا و اونجا سرک میکشی یا دستهاتو که بوی وانیل میدن رو روی کیبورد میلغزونی و چیزی مینویسی؛
و همون وسطا بوی کیک میپیچه توی سرت و بعدتر وقتی که صدای زنگ فر در میاد دستکش های گلدارتو میپوشی و قالب کیک رو از توی فر بیرون میاری..‏
و آشپزخونه ی صبح های خیلی زود،با قهوه های غلیظ و چشمای خوابالو و لباسای گرمی که جلوی لرز صبحگاهیتو میگیرن.‏..‏
و آشپزخونه ی صبح های دیر...با قهوه هایی با غلظت کمتر و صبحونه های کامل و سر ِ صبر و سوفله های تخم مرغ و پیتزای سرد و روزهای طولانی بعد از صبحانه.‏
...
امشب تو آشپزخونه ی بی پنجره ای که مال من نیست زل زده بودم به ظرف آب و منتظر شکسته شدن پیوند های کووالانسی مولکول های هاش 2 او بودم تا بتونم قهوه ی بی وقت ِ نیمه شبم رو درست کنم؛
درست همون وقت باز به این فکر کردم که چرا فکر کردن به هیچ موضوعی تو آینده خوشحالم نمیکنه،یعنی حتی هیچ اتفاقی تو آینده وجود نداره که من بهش فکر کنم و با خودم بگم وای اگه اینطور بشه من چقدر خوشحال خواهم بود...‏
 فکر کردم شاید اگه یه وقتی آشپزخونه ای برای خودم داشته باشم خوشحال باشم؛آشپزخونه ای با صبح های زود و ظهر های گس و نیمه شب های کمرنگ.‏..‏
وسط همین فکرا بودم که پیوند های کووالانسی آب شکسته شد؛
 و من هنوز از هیچ فکری،به خاطر هیچ آینده ای،به خاطر هیچ آشپزخونه ای حتی خوشحال نبودم.‏

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

poems about your hands, coffee cups, and future that no one knows about

همه ی کسانی که من تا حالا براشون قهوه درست کرده بودم،‏
یعنی اونقدری براشون حوصله به خرج داده بودم که به جای یکی از این قهوه ی های فوری که انگار فوری بودنشون باعث تغییر طعمشون شده،براشون خودم قهوه درست کنم؛
بهم گفته بودن که چه خوب قهوه درست میکنم و پرسیده بودن که از کجا یاد گرفتم؟
و من هربار بهشون میگفتم که از پیرزن ارمنی که مغازه ی قهوه و شکلات فروشی داشت،و هربار که میرفتی توی مغازه ش  بهت تو یه فنجون مقوایی کوچیک قهوه میداد و من شبیه اون فنجون ها رو هیچ جا ندیدم و همیشه با خودم فکر میکردم لابد از ارمنستان میاره..‏
قهوه هارو خودش بهم گفته بود که از ارمنستان میاره. ‏
و آخر سر تاکید میکردم که پیرزن ارمنی ناخون های قشنگ و بلندی داشت و همیشه سر لاکاش پریده بود.‏
هربار اینو با تاکید میگفتم؛انگار که مهم ترین چیز در مورد پیرزنی که قهوه درست کردن رو به من یاد داد،دست هاش باشن با ناخونایی که سر لاکاشون پریده.‏
بعدتر ها دیگه از اونجا قهوه نخریدم و تنها چیزی که از اون پیرزن یادم مونده،لهجه ی بانمکش،قهوه درست کردن و دستهاشه؛حتی صورتش رو خوب یادم نیست؛
اون قدری که به دستای آدما دقت میکنم به صورتاشون توجه نمی کنم.‏
امروز عصر وقتی از قهوه ای که تازگی ها هدیه گرفتم درست میکردم و در جواب بابا که بهم گفت چه قهوه ت خوب شده لبخند زدم؛
فکر کردم این سری قهوه ها که تموم شه میرم و از پیرزن ارمنی باز قهوه میخرم و ازش میخوام که دوباره قهوه درست کردنو یادم بده،برای اینکه کمی بیشتر بتونم توی مغازه ش بمونم و کمی بیشتر دستاهشو تماشا کنم؛
و ناخون هایی که سر لاکاشون همیشه پریده...‏

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

she's got you high and you don't even know yet

هر بار تلاش مذبوهانه ی من برای آروم زندگی کردن درست شبیه این بوده که بخوام تو یه روز آفتابی بارون توت فرنگی از آسمون بباره؛
درست در همین حد غیر ممکن،و در همین حد مسخره.‏
هر بار که خواستم همه چیز آروم باشه بعدتر فهمیدم که خب این هم بخشی از یه بازی دیگه ست،بازی آروم بودن..‏
و من هر بار طوری بازی کنم که حتی خودم هم باورم میشه که این یه بازی دیگه نیست.‏
حالا باز بازی های جدیدی دارم..‏
بازی بلند کردن موها،در حدی که از بلندی شبیه زن های قبیله های دور افتاده ای بشم که هنوز یاد نگرفتن میشه موهارو کوتاه کرد؛
بازی اینکه هیچ وقت رژ لب قرمزم از روی لبهام پاک نشه،‏
بازی همیشگی تغییر رشته توی هر مقطع،‏
 وبازی های خیلی ساده تر و خیلی پیچیده تر از تمام اینها...‏ 
به گمونم یک وقتی باید بپذیرم و دست از این همه تلاش برای اون سبک از آرامش بردارم و در عوض یاد بگیرم که چطور بازی کنم که خسته و آزار دیده نشم.‏
بیست و دو سالگی بازی های خسته کننده ای داشت،و حالا فقط سه روز تا تموم شدنش مونده؛
عکاس دوست داشتنیم زنگ زد و گفت همه ی لباسا و کفشاتو بردار و بیا میخوام یه آلبوم عکس از شروع 23 سالگیت بگیرم؛
پس حالا با حوله و موهای بیگودی پیچیده شده نشستم اینجا،فکر میکنم برای فردا کدوم لباس هارو بردارم،‏
و خستگی تمام روزهای 22 سالگی رو،با یه جرعه از چای آلبالوی خوشرنگی که تو فنجون کریستال کنار دستمه فرو میدم و لبخند میزنم..‏


۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

دقیقه ی 3:01 از آهنگِ 40 ثانیه

پریشب وقتی که بعد از یه جر و بحث،ساقه ی گل هایی که عصر گرفته بودم رو کوتاه کردم و تو استکان کمر باریک بلوری گذاشتم،خوابم برد؛
بعد از چندین شب بی خوابی و فشار زیاد عمیق ترین خوابی بود که میتونستم داشته باشم،با این حال نیمه های شب از بوی عطر بیدار شدم،بو اینقدر زیاد بود که بیدارم کرد،گیج فکر کردم حتمن مال گل هاست اما خیلی نزدیک تر بود،بوی موهام..‏
بوی شامپو یا نرم کننده یا عطری که به موهام میزنم نه،یه بوی جدید که نمیشناختم.،بافت موهامو باز کردم،صورتمو باهاشون پوشوندم و دوباره خوابم برد.‏
و دیشب تو همون 4-3 ساعتی که خوابیدم مدام خواب دیدم که پلیس جلوی ماشینو گرفته و گواهینامه میخواد و من فقط کارت امتحانم همراهمه و وسط راه ماشینو ول کردم و دوئیدم تا به امتحان برسم..‏
 و باز مدام کابوس دیدم و بعد بیدار شدم و باز درس خوندم.‏
و بعد بدترین بعدارظهر دنیارو داشتم اینقدر که گریه کنم و بعد باز بحثم شد‏.‏
مثلن باید یه جایی وسط پیشونیم مینوشتم با من جر و بحث نکنید سر من داد نزنید چون عصبی کردن من خیلی غم انگیزه و رنگ صورت و لب هام که میپره و حفره ی دلم که میلرزه و کلمه ها که وقت جر و بحث از ذهنم فرار میکنن،و بعدش که گریه م میگیره
همه ی اینا خیلی غم انگیز با من حتی بحث های ساده نکنید،و هیچ وقت بلند حرف نزنید
و بعدتر اومدم خونه صدای اولاور آرنالدز رو بلند کردم و تلفنو برداشتم و گریه کنون زنگ زدم به تنها کسی که تو اون لحظه دلم میخواست بهش زنگ بزنم بی اینکه فکر کنم پس اون دختر مغروری که حتی به کسی اجازه نمیده تو مشکلاتش کنارش باشه کجا رفته بی اینکه فکر کنم حالا دختر ضعیفی به نظر میرسم بی اینکه فکر کنم این حد از پریشونی هامو کسی نباید ببینه چون هیچ چیز جذابی نیست چون دوست داشتنی نیستم اینطور وقتها.‏
اما با این حال دلم میخواست کاریو بکنم که دلم میخواد و وسط تلفن بین هق هق کردنام خودمو تو آینه تماشا کردم که رنگم حتی از ابرها تو یه روز که هوا خیلی تمیز باشن سفیدتر شده و آرایش چشمام که تمام پلکامو سیاه کرده بودن و رژ لب قرمزم که تو اون حجم رنگ پریدگی عجیب قرمزتر به نظر میومد،و چشمام که وقت گریه گرد تر میشن،قهوه ایشون کمی روشن میشه و خط تیره ی خیلی مشکی دور چشممم مشخص میشه..‏
وسط هق هق کردنام فکر کردم چه خوشگل شدم و این تنها چیزی بود که اون لحظه توی ذهنم بود..‏

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

good old good old days and dreams

کوچیکتر که بودم بین سالهای 14 تا 20 سالگی همیشه شب ها بیدار بودم،درست اون طرف خیابون(شما یه خیابون در حد یه اتوبان رو در نظر بگیرید از لحاظ فاصله) تو یه خونه ای یه پسری بود که اتاقش روبروی اتاق من بود و اونم هر شب بیدار بود،پنجره ش یه پرده ی توری داشت و همیشه میشد دیدش وقتی که پشت میزش نشسته یا وقتی که داره راه میره و درس میخونه یا وقتی که میومد کنار پنجره و تلفن حرف میزد.
و اونم منو میدید،در حالی که لب پنجره مینشستم و آهنگ گوش میکردم یا وقتی که پشت میزم درس میخوندم یا وقتی که برف میومد و ذوق کنان توی بالکن این طرف اون طرف میدوئیدم یا وقتی که بارون میبارید و من سرمو رو به آسمون میکردم تا بارون بخورم.
بیشتر وقتا ساعت 5 صبح اون وقتی که داره سپیده میزنه هردومون پشت پنجره بودیم و اون این طرف خیابونو نگاه میکرد و من اون طرفو،انگار که یه قرارداد نا نوشته ای بین ما باشه که به همدیگه بگیم ببین حواسم هست که توئم شبا بیداری؛
و من تمام اون شیش سال شب ها هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم.
بعدترها اون خونه یه مدت خالی بود و الانم دارن میسازنش؛و من دیگه یادم رفته بود که یه نفر اون طرف خیابون بود.
الان که باز نشسته بودم لب پنجره و به تبریزی هایی که باد یواش یواش از لای برگاشون میگذشت و فضای خالی و تاریک اون طرف خیابون نگاه میکردم به سخت گذشتن شب ها فکر میکردم یهو یاد تمام اون شبا افتادم،که چقدر آسون تر میگذشتن..‏

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

And she couldn't escape the weight of darkness

پس فرار کردن تنها چیزی بود که به فکرش رسید.‏
 وقتی که دید تمام آدم هایی که احتمال دوست داشتنشون هست در حال دور شدن هستن، دریغ کردن خودش از کسانی که دوستش داشتن- تنها کسانی که براش باقی مونده بودن - کاری بود که خواست انجام بده؛
و هر شب با بغض و دلتنگی -برای کسانی میدونست تا همیشه دوستش دارن- فکر کرد پس چرا همه چیز اینطور شد و از کی شب ها اینقدر طولانی شدن؟
 و وقتی کسی ازش پرسید من تو رو رنجوندم؟دروغ گفت که نه.‏
 در حالی که دروغ گفتن کاری بود که انجام نمیداد..فرار کردن هم؛
 اما دروغ گفت چون فکر کرد دیگه تموم شد دیگه به خودم فرصتی نمیدم..‏
و فرار کرد چون فرار کردن تنها چیزی بود که به فکرش رسید..‏

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

Still you try to control it Harder & harder & harder but Could you imagine the phobia?

امیلینا تورینی میخونه اگه تو بری تو روزهای تابستون خورشید محو میشه و شب ها طولانی میشن و اگر که بمونی ما زیر بارون دراز میکشیم و با درخت ها حرف میزنیم..‏
و من فکر میکنم با اینکه روش این آهنگ در مورد موندن یا رفتن آدمارو دوست ندارم با این حال طوری که تری جک با صدای مردونه ش همین آهنگو میخوند رو بیشتر از شنیدن این حرفها از یه زن دوست داشتم.‏
زل میزنم به شیر ِ صورتی و تیکه های توت فرنگی تو لیوان سفیدی که خال خال های درشت ِمشکی و طوسی داره،و فکر میکنم هرطوری شده امشب یه چیزی اینجا بنویسم.‏
کمی قبلتر فیلم توی مود عاشقی رو دیدم که هم اسم عطرمه و در مورد دوست داشتنی بودن حتی به گرد پای عطرم هم نمیرسه،از اون عاشقانه های دوست نداشتنی؛
و برعکس پرفکت سنس که اون شب در حال یخ زدن تو ویلای باغ با شهرزاد دیدیم و از اون فیلمهای دوست داشتنی که میشه هزار تا تصویر ازشون ساخت.‏
دوباره به روزها اجازه میدم که بگذرن...‏
هربار که بخوام به موضوع پایان نامه یا اینکه تو کدوم کشور پی اچ دی بگیرم و اینکه روزهای کمی دورتر چطور خواهند گذاشت گیج و آشفته میشم،از ندوستن تمام این ها طوری آشفته میشم که دلم میخواد ساعت ها تند یه مسیرو بدوئم و وقتی دست از دویدن بردارم که بدونم همه چیز چطور پیش خواهد رفت..‏
پس به روزها اجازه میدم که بگذرن،‏
و چیزهای کوچیکی رو مرتب میکنم، پیراهن های گلدار و شلوار ها با کمربند های رنگی رو به چوب لباسی آویزون میکنم،توی کاسه های بستنی  مارمالاد زردآلو میریزم و فکر میکنم یکی از این روزها باید از اون کمپوت های گوجه سبز که با یخ خورده میشن درست کنم برای شب های گرمتر تابستون.‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

Now here we are and I'm suddenly standing

یک جای کتاب عادت میکنیم آرزو میبینه که یقه ی سهراب تا خورده،با خودش فکر میکنه یقه شو صاف کنم،دستشو میبره جلو و یقه ی سهرابو صاف نمیکنه،بعدتر با خودش میگه دختر 14 ساله که نیستم،دستشو میبره جلو یقه ی سهرابو صاف میکنه.‏
امروز وقت دوئیدن مدام یه تیکه برگ که از روی درختا افتاده بود روی موهاش به چشمم میخورد،یکی دوبار خواستم برگو بردارم و هربار اینکارو نکردم،یک بار که دستمو بلند کردم تا برگو بردارم خجالت کشیدم و موهای خودمو مرتب کردم؛ فکر کردم دختر 14 ساله که نیستم.‏
برگو بر نداشتم.‏
توی دلم ریز ریز خندیدم و خجالت کشیدم و گفتم باشه باشه دختر 14 ساله ای.‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

afternoon melodies

تمام این سالها خبرنگار ها و رمان نویس ها میومدن اینجا و در مورد اون بعدازظهر سوال میکردن.‏
 هیچ کدوم از اون احمق ها واقعن نمیخواستن بدونن که اون روز به ما چی گذشته،همه شون برای معروف شدن یا پولدار شدن میومدن و منو سوال پیچ میکردن.‏
با این حال تو فرق داری؛حتی لازم نبود که بهم بگی پدربزرگت توی اون شهر بوده،من این صورت رو میشناسم.‏
 تا وقتی که من چای و بسکویت میارم میتونی این کاستو توی دستگاه بذاری تا به نغمه های بعدازظهر گوش کنیم؛راستی بسکویت پسته ای دوست داری یا زنجفیلی؟
هیچ وقت با خودت فکر کردی که چرا شوهر من این آهنگو تقدیم کرد به بازمانده های اون فاجعه؟
به خاطر اینکه همسرش یکی از اون بازمانده ها بود؟
خب مثلما نه!تو باید قصه رو طور دیگه ای بشنوی.‏
در مورد اون قتل عام همه جا نوشتن،اما هیچ کس راجع به اون بعدازظهر و اینکه ما بازمانده های اون فاجعه چیکار کردیم هیچی نمیدونه.‏
همیشه وقتی مردم  سوال پیچم میکردن،بهشون جواب میدادم که یه سری آدم عزادار چیکار میکردن جز غصه خوردن؟ما هم همون کارو کردیم.‏
اما ما اینکارو نکردیم...‏
 اون وقت ها من 21 ساله بودم،و با اندرو که کارمند پست بود نامزد کرده بودم؛اما توی اون کشتار همه مردن،از جمله نامزد من اندرو.‏
 بعدازظهر وقتی که شهرخالی شده بود و تمام جنازه هارو دفن کردیم،تمام کسانی که باقی مونده بودیم-حدود 30 نفر- به کافه ی مت رفتیم.‏
شهر طور عجیبی بود،انگار که حتی درها و پنجره ها و درختی شهر هم عزادار باشن و صدا ازشون در نیاد...‏خاکستر مرگ به همه جا پاشده شده بود.‏
 ما توی اون کافه جمع شده و بودیم و هرکس در سکوت به یه نقطه خیره شده بود،نمیشد حرفی زد،چطور میشد کلمه ای گفت وقتی که تمام مردم شهر تو چند ساعت کشته شده بودن و همه ی ما عزیزترین کسانمون رو از دست داده بودیم؟
نزدیکای غروب آفتاب نگاهم به بیلی جو افتاد که به دیوار تکیه داده بود..‏
یاد روزهای بچگیم افتادم وقتی که 13 ساله بودیم و همدیگرو دیوونه وار دوست داشتیم،صدای آواز مرد نابینا تو گوشم پیچید؛
مرد نابینایی که وقتی من بچه بودم تو این شهر زندگی میکرد،هر روز توی شهر راه میرفت و یک آواز خاص رو میخوند،مردم هم بهش پول و لباس و غذا میدادن و اینطور زندگیشو میچرخوند.‏
.‏یاد بعدازظهری افتادم که تو یه خیابون خلوت بیلی جو منو برای اولین بار بوسید و از دور صدای آواز مرد نابینا میومد..‏
از جام بلند شدم و آروم به سمت بیلی جو رفتم،چند نفر بی رمق نگاهم کردن،روبروی بیلی جو وایسادم،روی پاهام بلند شدم و بوسیدمش.‏
آروم؛طوری که انگار یه مراسم آیینی رو به جا میارم.‏
و بعد چشمامو باز کردم و شروع کردم به زمزمه کردن آواز مرد نابینا؛بیلی جو صدای منو ادامه داد و کم کم همه ی آدمهای کافه با هم آواز مرد نابینارو خوندن. ‏
مت،صاحب کافه این آوازو ضبط کرد؛همین آوازی که توی این کاست میشنوی.‏
 بعدترها من از اون شهر رفتم و با یه آهنگساز ازدواج کردم،همون کسی که آهنگ نغمه های بعدازظهر رو از روی این کاست 
ساخت و هزار تا جایزه برد و همه رو تقدیم کرد به بازمونده های اون حادثه.‏
این کاری بود که ما بازماندگانِ قتل عام تو اون بعداظهر غم انگیز انجام دادیم.‏
 و حرفای من تموم شد مرد جوون،وقت رفتنت بهتره که اون کاست رو هم با خودت ببری.‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

tales and dreams

زندگی که شبیه فیلمها و آهنگهای آرون نیست،خیلی خیلی خوشبینانه که بخوایم نگاه کنیم در ایده آل ترین شرایط شاید چیزی شبیه آهنگهای مارون فایو باشه،یک در میلیون.‏
مثلن هیچ دقت کردید توی فیلم های تخیلی، یه موجود غول پیکر میاد پاشو روی 10 تا ماشین میذاره و اون ماشینا با تمام سرنشین هاشون از بین میرن و کلی خانواده عزیزترین کسانشون رو از دست میدن و مجبورن تا آخر عمرشون با غم فقدان و تمام مشکلاتی که این مرگ باعثش شده دست و پنجه نرم کنن؛
ولی توی اون فیلم هیچ وقت ما اینو نمیبینیم،چون یه ابرقهرمان خوشتیپ میاد و شهرو از دست هیولا نجات میده و آخر سر این شادیه که میمونه،بی اینکه به آدمهایی که کشته شدن و خانواده هاشون فکر کنیم..‏
با این حال این ذهن ماست،همون ذهنی که فیلم هارو دوست داره،همون ذهنی که فیلم میسازه،همون ذهنی که فیلم تماشا میکنه،‏
و همون ذهنی که گاهی دلش میخواد یک روز دم خنکای صبح خیلی زود وقتی هوا هنوز روشن نشده تلفن زنگ بخوره و یه نفر که انتظارشو نداری بگه که بیدار شو لباساتو بپوش میخوایم بریم بیرون اومدن آفتابو از یه جای بلند تماشا کنیم و تو پیرهن گلدارتو بپوشی در حالیکه صورتت هنوز رنگ پریدگی اول صبحو داره..‏
 و آفتاب بالا بیاد و قهوه ای ِ چشماتون زیر اولین اشعه ی درخشان آفتاب طلایی به نظر برسه..‏
اتفاق هایی که فقط تو یه فیلم امکان افتادنش هست.‏

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

People always say life is full of choices, No one ever mentions fear or how the road can seem so long

مثلن یک عصر خوبی که فرداش امتحان ژنتیک داشته باشم پیرهن گلدارم رو بپوشم و لبام رو قرمزتر از همیشه کنم و بعد از ظهرمو با چرخ زدن تو خیابونا و شهر کتاب بگذرونم و یه لیوان بزرگ شیرموز بخورم و وقت برگشتن که تنها شدم مست و ملنگ راه برم و زیر لب آواز بخونم و فکر کنم که تمام برگهای روی زمین کورن ‏فلکس هستن...‏
و بعدتر بیام خونه و ساندترکای کارتون آناستازیا رو گوش کنم و به لباس سرمه ای آناستازیا فکر کنم که تو بچگی همیشه خودم رو تو اون لباس تصور میکردم،‏
 و وقتی 18 ساله شدم اون لباس رو داشتم با دنباله ی خیلی خیلی بلند،با دستکش های سفید تا روی بازوهام و تاج روی سرم،و همه گفتن که شبیه شاهزاده شدم و درخشان ترین دختر اون شب بودم.‏
  شبیه رویای بچگی هام...‏
عکس جدیدم رو هم دوست دارم،همین که کنار وبلاگ گذاشتم و پیرهن نباتی پوشیدم و رو گل های سایه بون خونه دراز کشیدم،و آسمون رو تماشا میکنم که توی عکس ‏معلوم نیست و لبهام طور قشنگی شدن که توی عکس معلومه؛
شبیه رویای دختر بچه ها باز شاید...‏
و دختر بچه ها چه میدونن که بزرگ میشی و قشنگ ترین لباس های دنیارو خواهی داشت و میتونی مدام بدرخشی و بذاری دیگران زیبایی و موفقیت و همه چیز رو در موردت تحسین کنن..‏
 و چه اهمیتی داره وقتی باز آخر یک روز عصر که خیلی هم همه چیز خوب بوده  زیر لب به خودت،طوری انگار که مواظب باشی کسی نشنوه آروم بگی چیزی نیست،چیزی نیست..‏
شبیه وقتی که دست کسیو به آرومی فشار میدی تا بهش بگی چیزی نیست...‏

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

dreaming of frozen sky in october morning

 حالا دوباره روزها میگذرن،نه اونطور که همیشه میگم،اونطور که به روزها اجازه میدم که بگذرن،حالا دوباره روزها بدون اجازه ی من میگذرن
و من بریده بریده و شلوغ فکر میکنم به جزوه ی های لایت شده ی مکاتب و اینکه از اول سال تا حالا هیچ کیکی نپختم،فکر میکنم به نقاشی بدون رنگ کف اتاق،به آدم ها،بیشتر به آدم ها و رفتارهای عجیبشون
  ساعت هاست که بارون میباره و برگها سبزی قشنگی گرفتن لابد،و کی به جز من میتونه بارون بهار و سبزی برگها وقت ِ بارون رو دوست نداشته باشه؟
با یک جور عصبانیتی به بارون نگاه میکنم و فکر میکنم میتونه این همه که تو چشمهای من هست رو تاب بیاره؟
فکر میکنم اشتباه کرده بودم که میگفتم هیچ چیز بدتر از آفتاب نیست،بارون بهار حتی از آفتاب هم بدتره.‏
باید یک روزِ آفتابی قبل از اینکه آپریل تموم بشه روی تپه دراز بکشیم و من داستان دیدن دختر صد در صد دلخواه رو در صبح دل انگیز آپریل بخونم
و مدام فکر کنم مردی که تو یه صبح دل انگیز دختر صد در صد دلخواهشو دید و فقط از کنارش گذشت کار درستی کرد؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

شبیه باران های آخر شهریور که نوید پاییز می دهند

بعضی وقت ها نفس کم میارم،و این یک دلیل کاملن علمی داره
بینی من وقتی 3 ساله بودم شکست و راه تنفسی من کاملن بسته ست و از دهن نفس میکشم.‏
به اینطور نفس کشیدن عادت دارم و ظاهر بینی م رو دوست دارم و نفس کشیدن با جایی به غیر از دهنم برام قابل تصور نیست،پس جراحی نمیکنم.‏
اما بعضی وقت ها نفس کم میارم و این یک دلیل علمی نداره
گاهی یادم میره که نفس بکشم،به همین سادگی.‏
و بعدتر که یادم میفته هرچقدر هم عمیق نفس بکشم حس میکنم که یه چیزی این وسط کمه،و هوای کافی بهم نمیرسه؛‏
این یک اتفاق جسمی و روحی است.‏ 
امشب مشغول لبخند زدنم،موضوعی هست که به خاطرش خوشحالم و نمیدونم چرا از رفتن نفسم نوشتم..‏
خوشحالم،انگار که یک جایی مونده باشم و به خاطر موندنم خوشحال باشم.‏

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

take me higher in your dreams,show me all the things I miss

کنار آدمی که حتی تو دوست داشتنی ترین رویاهای توی سرش هم خودشو به تنهایی میبینه،"بودن" به نظر عجیب میاد.‏
و آدمی که به ثانیه ای فرار میکنه و خودشو محو میکنه رو در حال فرار غافلگیر کردن و گرفتن،کار آسونی نیست..‏

  

۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

early morning melodies

 بهار شده با این حال من هر شب میلرزم،انگار که سرما هیچ وقت تموم نشه؛
و حالا دیگه میدونم که سرد بودن هیچ ربطی به فصل ها نداره.‏
 میزم رو کنار پنجره آوردم،جاییکه زل میزنم به ماشین ها که تند و تند از خیابون میگذرن و تبریزی ها که هنوز پر از برگ های چرچری نشدن و به آسمون که دیگه خاکستری و دوست داشتنی نیست.‏
 روزهای تابستون و بهار هم شاید قشنگ باشن؛
نه مثل زمستون با اون قشنگی بکر و لب های قرمز و صورت رنگ پریده و لباس های کرکی و گرم
قشنگی روزهای تابستون،شبیه قشنگی لباس های پر زرق و برق دنباله دار و مهمونی هایی که توشون تاج و شونه های جواهر روی سرت میذاری و همچین چیزایی هست؛
و من هرچقدر تو این مهمونی پر زرق و برق 6 ماه تمام بدرخشم باز هم اینجا جایی که نیست که بهش تعلق داشته باشم.‏
باید میرفتم که رفتم؛ پریشونی هام رو باید جایی برای خودم نگه دارم تا اون روزی که آروم بگیرم یک جایی؛
حالا شاید یک نفر بی مقدمه تلفن بزنه و برام شعر بخونه و یک نفر هرچیزی که از ذهنم میگذره رو بدونه و من هنوز از همه چیز فرار کنم و به دستهای مرطوب توی خواب هام فکر کنم که از لای درزهای آسفالت خیس یه خیابون برام گل بنفشه میچینن.‏
پس بیا به هیچ چیز فکر نکنیم جز بنفشه ها و اطلسی ها
به یک صبح زود تابستونی وقتی که هنوز هوا اونقدر گرم نشده که نشه خنکای اول صبح رو حس کرد 
و به باغچه که قبل از اینکه آفتاب کاملا بالا بیاد آب داده میشه و اطلسی هایی که روشون پر از قطره های آب میشه
بیا به بشارت اطلسی ها فکر کنیم.‏

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

پراکنده گویی پیرامون 5 فروردین 1391

امشب به دو نفر گفتم که ناراحت نباشید چون همه چیز میگذره روزهای خوب و روزهای بد میگذرن و همه ی اینا زندگی هستن و  خوشبختی رویایی درست همونقدر واقعیت داره که مدینه ی فاضله ی ارسطو
 خوشحالی و خوشبختی عمیق فقط تو یه دوره از زندگی اتفاق میفته وقتی که هنوز سن کمی داری و هیچ اتفاقی باعث نشده زندگی رو با تمام وجود حس کنی، بعد از اون باید به روزها اجازه بدی که بگذرن،به روزهای خیلی خوب و روز های خیلی بد  و این اسمش زندگیه...‏
 از این دو نفر یکی کسی بود که دیدن ناراحتی و پر شدن چشماش برام شبیه این بود که کسی قلبمو تو دستش گرفته و داره تیکه تیکه میکنه و من نشستم تیکه تیکه شدن قلبمو تماشا میکنم در حالی که هیچ کاری از دستم بر نمیاد
و نفر دوم کسی بود که واقعن دوسته،از اون آدمهایی که میتونی یه روز بعد از ظهر بهش زنگ بزنی و بری پیشش بی اینکه به قواعدی توجه کنی که برای آدم ها داری؛
خب در واقع معنی دوست به گمونم همین باشه.‏
 من نمیتونم به این زندگی اجازه بدم که هرکاری دلش میخواد انجام بده،نمیتونم خودمو ول کنم و در حالی که خیلی نگرانم حواسم هست که خودمو نسپرم به حال بد؛
آینده نگرانم میکنه و هیچ کس نیست برای تقسیم کردن این نگرانی ها یعنی کسی که بتونه کاری ازدستش برام بر بیاد نیست-نمیخوام باشه!؟- یا کسی که گفتن این چیزا بهش حتی آرومم کنه..‏
یاد گرفتم که همه ی  کارهای مربوط به خودم رو به تنهایی انجام بدم و مسئولیت کوچیک ترین  چیزهای مربوط به خودم رو بپذیرم،از جمله آروم کردن خودم تو مواقع بحرانی،‏
و خب میشه گفت من تو انجام دادن اینکار واقعن خوبم.‏.‏
با این حال من نگران این زندگی هستم نگران درسم که یک ترم دیگه تموم میشه و نگران پایان نامه و نگران پی اچ دی  و مامان و مامان..و خدا میدونه که نگرانی همه چیز به جهنم و نگرانی مامان از همه چیز بدتره زانوهای آدمو خم  میکنه
ولی مگه میشه که از پسش بر نیام؟زندگی هیچ وقت چیزی نیست که آدم از پسش بر نیاد.‏
حالا ساعت 3:21 دقیقه ی نیمه شب پنجم فروردینه و من 22 ساله ام و کیتی ملوآ میخونه و پنجره کاملن بازه و باد خنک میاد و تو اتاق عطر انوی می-گوچی میاد چون آدم که نباید همیشه عطر به خودش بزنه،باید گاهی عطر بزنه تو اتاقش و از بوی عطر لذت ببره و زندگی این دور و بر پرسه میزنه..‏

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

و شما فكر ميكنيد نمي شود تا هزاران هزار سال فقط از صبح هاي زود نوشت؟

هشت صبح رو بايد با نور درخشان آفتاب شروع كرد و صبحانه اي با صبر و حوصله سر ميز چوبي آشپزخونه.
كمي بعدتر لباس انتخاب ميكنم؛بليز شيري رنگ و ژاكت خيلي نازك صورتي كمرنگ و دامني كه تا روي ساق پام رو ميپوشنه و گل هاي ريز سبط و صورتي كمرنگ داره و كفشي با پاشنه هاي چوبي و كيف حصيري.
ساعت 9 صبح رو كاناپه ي كهنه ي يه كتاب فروشي خلوت ميشينم و ريكله ميخونم، آفتاب از پنجره ميفته رو موهام و گل هاي دامنم.گل هاي دامنم فتوسنتز ميكنن.
ساعت 10 صبح از كتابفروشي ميزنم بيرون و از بازارچه سبزي و پنير و ترب و آرد و تخم مرغ ميخرم.
ساعت 11 كيف حصيري و خريدهارو ميذارم روي ميز چوبي آشپزخونه.
ساعت 12 با ژامبون و ريحون و پنير و گوجه و ترب ساندويچ درست ميكنم و در حال گوش كردن به راديو ناهارمو ميخورم.
ساعت 1 درست وقتي كه هوا گرفته و ابري ميشه،زرده هاي تخم مرغو از سفيده جدا ميكنم و كتاب زن در ريگ روان كوبه آبه رو گوش ميكنم.
ساعت 2 اولين نم بارون ميزنه،پنجررو ميبندم،مايه كيك رو ميريزم تو قالب مستطيلي وميذارم توي فر.ميشينم كنار پنجره و بقيه ي مايه كيك رو با انگشت ميخورم.
ساعت 3 كنار پنجره از صداي زنگ فر بيدار ميشم،بارون تند شده و تو خونه بوي سرد بارون و بوي گرم كيك آلبالو پيچيده.
ساعت 4 و نيم بعد از دوش گرفتن حوله پيچ شير قهوه درست ميكنم و با يه برش از كيك آلبالويي ميخورم.
ساعت 5 فكر ميكنم اين بارون تمومي نداره،لباس انتخاب ميكنم،موهامو ميبافم و ميرم سراغ خوندن مقاله ها.تا وقت تاريكي هوا سرگرم مقاله هام.
ساعت 8 با كاهو پيچ و ترب و ريحون و گوجه و زيتون و بالزاميك سالاد درست ميكنم و با فيلم ديدن و نقاشي و بافتني و اينترنت وقت ميگذرونم.
ساعت 12 موهامو باز ميكنم،كيسه ي آب گرم و شير عسل درست ميكنم تو فنجون سفيدي كه گل هاي ريز و آبي داره و از تو كتابخونه كتاب انتخاب ميكنم.
كمي بعد از نيمه شب بارون قط شده اما هوا هنوز ابريه.
به دستها و صورتم كرم ميزنم و با كتاب و كيسه ي آب گرم ميرم توي تخت تا هشتِ صبح درخشان فردا.‏

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

قصه ي خانه اي كه 8 صبح،وسط ِ روزش بود

توي اون خونه 8 صبح هميشه وسط روز بود.‏
صبح ها وقتي بيدار ميشدم ميرفتم تو اتاق مامان و بابا و مامانو بيدار ميكردم تا شير سرد با شكر تو شيشه برام درست كنه و بعدتر شيشه ي شير به دست كنارش دراز ميكشيدم و ميگفتم بيا با هم صحبت كنيم.‏
مامان هميشه خوابالو خوابالو شروع ميكرد به حرف زدن و وقتي ديگه حرف نميزد و شير من تموم ميشد،در خونه رو آروم باز ميكردم و ميدوئيدم پايين خونه ي ماماني.‏
گاهي كه بابابزرگ ايران بود همون وقتِ صبح تازه از ورزش صبحگاهيش برميگشت،منو بغل ميكرد و ميبرد حياط،اونجا باهام حرف ميزد و چيزاي عجيب و غريب تعريف ميكرد از هند و فيلهاي واقعي و از هلند و انگليس و اتريش، من بيشتر وقتا از حرفاش حوصله م سر ميرفت ولي تو بغلش بودن رو دوست داشتم؛
وقتي كه از خنكاي اول صبح ِ حياط سردم ميشد،ميگفتم كه بريم بالا
بالا ماماني ميز صبحانه چيده بود نون تافتون و پنير و مربا ترش(آلبالو) و چاي كه هيچ وقت دوست نداشتم.‏
تند و تند لقمه هاي مربا ترش و نون تافتون رو ميخوردم و هسته هاشو تو دستم جمع ميكردم،ماماني دعوام ميكرد و ميگفت هسته هاشو بنداز دور الان همشونو داغون ميكني تو خونه،صديقه تازه خونرو جارو كرده.‏
وقتي كه صبحانه تموم ميشد،تازه ساعت 6 صبح بود.‏
بعد از صبحانه ماماني مشغول غذا پختن ميشد و بابابزرگ دوش ميگرفت و مينشست به كتاب خوندن.‏
اينجور وقت ها ميرفتم و تمام مجسمه هاي تو ويترين رو بيرون مي آوردم و روي مبل هاي مخمل آبي ميچيدم و باهاشون بازي ميكردم
گاهي ساعت 7 صبح مهمون داشتيم،دوست هاي بابابزرگ؛عمو بهنيا و آقاي اسكندري كه ارمني بود.‏
عمو بهنيا رو دوست داشتم،وقتي كه بغلم ميكرد دستمو ميكشيدم رو سر كچلش و خوشم ميومد؛آقاي اسكندري اما دوست داشتني نبود،با اينكه چند بار برام نون خامه اي خريده بود ازش ميترسيدم و تا وقتي كه تو خونه بود و با بابابزرگ تخته بازي ميكرد،پشت پرده ي جلوي در بالكن مينشستم و آرزو ميكردم زودتر بره تا بابابزرگ با من بازي كنه.‏
تو اون خونه صبح ها طولاني بودن.
ساعت 8 صبح كه ميشد ساعت ها بود كه همه بيدار بودن،ناهار پخته شده بود،ماشاالله خان حياطو جارو زده بود،بابابزرگ عطر زده و مرتب پشت ميز چوبيش خطاطي ميكرد،تمام باغچه هاي حياط قبل از اينكه آفتاب كاملن بالا بياد آبپاشي شده بودن و بوي گل ابريشم از پنجره ي باز رو به حياط ميومد.‏
وقتي كه اون خونه رو فروختيم ديگه هيچ وقت 8 صبح برامون وسط روز نبود.‏
اين روزها به جاي اون خونه يه ساختمون خيلي بلند هست كه توش يه عالمه آدم زندگي ميكنن كه ميدونم هشت صبح وسط روزشون نيست و از پنجره هاي بازشون عطر گل ابريشم نمياد تو خونه و من به ندرت 8 صبح رو ميبينم.‏

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

stay here where flowers lie in peace

يك روز كه پيراهني گل دار پوشيده بودم و حال خوبي نداشتم نوشتم:‏
اينجا بمان،اينجا كه گل ها آرميده اند.‏
براي خودم نوشتم،و جايي ميان گل هاي پيراهنم آرام گرفتم.‏
امشب كاش پيرهن گل دارم رو ميپوشيدم و جايي بين گل هاي پيراهن،جايي تو همون آشپزخونه كه پنجره ش رو به اون شهر سبزي كه هر روزش بارونيه آروم ‏ميگرفتم.‏
رمديوس يك بار از دخترهايي حرف ميزد كه هميشه در حال كيك پختن هستن،حتي وقتي كه فكر ميكنن حتي وقتي ميرقصن حتي وقتي كه غمگين و رنگ پريده هستن،توي سرشون مدام كيك ميپزن.‏ 
به گمانم من هم از اون دست باشم،اگرچه كه عطرم هيچ وقت كلينيك نيست.‏
بله؛از اون آشپزخونه ميگفتم آشپزخونه اي كه تصويرشو با هم كامل كرديم من در حال كيك پختن و بارون كه مدام ميباره و من كه فكر ميكنم كيك ها در روزهاي باروني بهتر پف ميكنند،‏
و بوي كيك كه تو آشپزخونه ميپيچه و باز من كه از پنجره ي فر زل ميزنم به كيكي كه لحظه به لحظه بوش بيشتر توي سرم ميپيچه.‏.‏
امشب گرم صحبت درباره ي سلين و موراويا و بقيه ي پيرمرد ها شدم و يادم رفت كه ساعت از 4 گذشته
اين آهنگي كه هم اسم عطرمه براي هزارمين بار پخش ميشد و فكر كردم فردا ديگه حتمن بايد مارمالاد آناناس درست كنم و اتاقم بايد مرتب باشه و اين نقاشي بايد شروع بشه؛
و خدايا ساعت چهار شده بي اينكه من حتي بدونم براي امشب استخوان هاي دوست داشتني رو دوباره بخونم يا مرد خسته ي طاهر بن جلون رو شروع كنم؟
گفته بودم نبايد گذاشت كار به ساعت چهار صبح بكشه؛نگفته بودم؟

۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

اتفاقات عجیبی که در نیمه های بعد از ظهر یک روز تعطیل افتاد

بعد از ظهر یک روز تعطیل همیشه کسل کننده ست
اون بعد از ظهر هم درست مثل همه ی بعد از ظهر ها کسل کننده بود؛
کنار پنجره نشسته بودم و فکر میکردم کاش بارون می بارید،
باریدن بارون این حسو به آدم میده که قراره یه اتفاق خوب بیفته،حتی اگر واقعن قرار نباشه اتفاق خوبی بیفته
از کنار پنجره بلند شدم موهامو بالای سرم گوجه کردم و فکر کردم که شاید بهتر باشه به جای وقت گذروندن،تارت زردآلو بپزم و برای چند روز صبحونه ها تارت داشته باشم؛
همون وقت بود که تلفنم زنگ خورد و مارلنا  گفت که میتونم امروز به جای اون به خونه ی کلارکسون ها برم و از بچه ها مراقبت کنم؟
از ذهنم گذشت که هرچیزی بهتر از گذروندن یه روز تعطیل به تنهایی تو خونه ست و گفتم که میرم؛
کلارکسون ها از خانواده ی های قدیمی و ثروتمند این شهر بودن و دیدن خونه شون میتونست جالب باشه و سر و کله زدن با یه پسر بچه ی 5 ساله هم کار سختی به نظر نمیومد.‏
یک ساعت بعد من با موهای گوجه شده بالای سر،دامن پلیسه ی سرمه ای تا زانو و پلیور کرم رنگ،درست همون شکلی بودم که
یه پرستار بچه باید به نظر برسه؛در خونه رو به آرومی زدم
و حالا وقتيه كه براتون بگم اون بعد از ظهر چه اتفاقات عجيبي افتاد
ميشد داستان اينطور پيش بره
 در خونه رو باز كردم هزار و يك اتفاق يك در ميليون عجيب و غريب افتاد و همه چيز به يك جاي خوب يا بد يا گنگي تموم شد
نميدونم مثلن دخترداستان تو همون روز عشق زندگيشو پيدا كرد يا پرت شد تو يه سرزمين جادويي يا همچين چيزايي
ولي داستان براي من همينجا تموم شده،همينجا تو حاشيه ي ابتداي داستان تو اينكه اون روز دختر داستانم چي پوشيده بود چي تو فكرش ميگذشت..‏
داستان تو همون نقطه ي شروعش براي من تموم شده 
همه چيز براي من همينطور تموم ميشه چرا؟
مسخرست اما چون حوصله ندارم،حوصله ندارم كه به جز جوري كه خودم دوست دارم زندگي كنم در مورد هرچيزي روش خودمو دارم و به همين خاطر مدام گذر ميكنم.‏
و شما نميفهميد بار اين جمله ي مدام گذر كردن رو..‏
من  آدم هارو به طريق خودم ميشناسم مثلن ممكنه كل تعريف من از يه آدم اين باشه كه انار و مركبات دوست داره دست هاي فوق العاده اي نداره اما فوق العاده تيزه،نگاه خوبي داره و سخت ميشه ازش پنهون كرد اون چيزي رو كه در لحظه ميگذره 
 با اين حال زندگي من پر از آدم نيست زندگي من يكي از خلوت ترين زندگي هاي اين شهره 
همين امروز به يه نفر گفتم حوصله ندارم ببينمش چون دراز كشيدم و سيب ميخورم و فكر كردم كه ناراحت شد؟ خب باز خلوت تر
ولي اگر كسي هست كه من دلم بخواد ببينمش اگه تو اين خونه آدمايي هستن كه ميتونم هر روز ببينمشون اگر آدمايي هستن كه شامل دايره ي وسيع گذر ها نيستن
بايد ببوسمشون
به آرومي گونه هاشون رو ببوسم و فكر كنم چه خوب كه هستن چه خوب كه هنوز بودن هاي خوب هم وجود داره 
 و چون بوسيدن مثل قشنگ بودن از معدود چيزهاي خوبيه كه تو اين دنيا وجود داره.‏
دليلش اين بود.‏

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

I want the world to stop and give me the morning,afternoon and the night,

 آیلند بلوز واقعن خوبه
یک روز خوب که شهرزاد برام یه پیرهن سفید با گل های آبی خریده بود؛ تو رستوران اسکان کیک شکلاتی و شاتوت بستنی و ژله ی میوه ای  سفارش داده بودیم و نشسته بودیم و در حالی که طبق معمول نصف سفارش هامون رو هم نمیتونستیم بخوریم،میخندیدیم به چشم های شیکمو و دل های کوچیکمون
و شب جایی مهمون بودم و بعد از شام با بقیه برنگشتم خونه
فردا وقتی که برگشتم یه نامه داشتم از کسی که نمیشناختم،"ماه رود" و این آهنگ همراه نامه بود
توی دنیا برای من هیچ چیز به اندازه ی نامه گرفتن دوست داشتنی نیست،و اگر همراه نامه آهنگی در این حد دوست داشتنی هم باشه،ای وای خدا میدونه که چقدر همه چیز دوست داشتنی تر میشه
روزهای زیادی گذشته از اون تابستون،با این حال بعضی چیزا هنوز هم هستن،مثل پیرهن سفید با گل های آبی و این آهنگ
سال ها تند و تند میگذرن و چند روز بعد هم لابد می شود دو سال بعد
و من چه کنم با این دو سال بعد؟ آخ...‏
تمام این آهنگ ها واقعن خوبن همین الان داره میخونه یار منست او هی مکشیدش،جان منست او هی مبریدش،باغ و جنانش آب روانش سرخی سیبش سبزی بیدش
و من حتی چوپانی نیستم که در شب ِصحرا از وسط آتیش سنگِ داغ برداره و تو کاسه ی شیر گوسفندی که خودش دوشیده بندازه تا سنگ جوش درست کنه برای این نیمه شب
بافته ی موهامو باز میکنم و میخونم 
شبی ست خوش به قصه ای درازش کنید


۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

Þú Ert Sólin

دو دور که روی ناخون هات لاک قرمز بزنی ناخون هات قرمز جنگلی میشن،شبیه وقتی که کمی نور روی برگ های سبز جنگلی که نوری نداره تابیده باشه.‏
و وقتی برای بار سوم فرچه رو تو لاک قرمز فرو کنی و روی ناخون بکشی ناخونات میشن قرمز جنگلی ِ تاریک؛ درست شبیه جنگلی که شاخ و برگ هاش اجازه ی ورود هیچ نوری رو نمیدن، تو یک روزِ ابری که هوا خاکستری و تاریکه و حتی نوری نیست..‏
برای بار سوم فرچه رو فرو میکنم توی قوطی لاک و روی ناخون هام میکشم و فکر میکنم چه خوب،چه خوب که برای بقیه ی عمرم یاد گرفتم.‏
یاد گرفتم که اگه یک روز حالم از دستم در رفت و نتونستم به تنهایی از پس خودم بر بیام، باید همچنان سرم رو بلند نگه دارم؛
چون تنهایی انتخاب منه وقتی آدم ها شبيه آهنگ ها رفتار نميكنن 
از این دست اتفاق هایی که فقط توی آهنگ ها میفته مثل آهنگاي ليلي و عشق كوچولوي آرون...‏  
با این حال من همیشه شبیه آهنگ ها بودم.شبیه دختر سفید و رنگ پریده ای با لب ها و ناخون های سرخ تو یک روز بارونی..درست همین عکسی که یک روز بارونی تو حیاط گرفتم..‏
شبیه آهنگ هایی که یک نفر همیشه کار های غیر منتظره میکنه؛
یک نفری که همیشه منم.‏ 
به خورشید فکر میکنم،به خورشید که تو یک روزِ خوب پشت ابرهاست و هوا که خیلی سرده و بارون که شدید می باره...‏
میفهمم..میفهمم آقای آرنالدز که چرا اسم آهنگی که ازش باران می چکد رو گذاشتی
تو خورشیدی"‏"

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

I dream a day..I dream a day when april sky is in my heart

بیست و دو...‏
میتونه عدد کوچیکی باشه،تو دانشگاه و کلاسی که همه حداقل 10 سال از تو بزرگترن..‏
و میتونه عدد بزرگی باشه،وقتی که مدام فکر کنی نکنه دیر شده باشه؟نکنه به اندازه ی کافی ندویده باشم و یک چیزی یک جای دنیا برای من دیر شده باشه؟
زیاد می دوم،اینقدر که امانم بریده شه.. بعضی آدما باید امانشون بریده شه برای خوب بودن و من این روزها شاید از هر وقت دیگه ای بیشتر خوب باشم.‏
با این حال گاهی پریشونی به آرومی غافلگیرم میکنه..‏
 ولی دیگه بعد از 22 سال دیگه می دونم چطور از پس پریشونی هام بر بیام.‏  
 امشب درست وقتی که پریشونی به سراغم اومد موهام که این روزها رنگ عجیبی دارن رو محکم بستم سوییشرت طوسی کلاه دارم رو به دقت با تی شرت صورتی زیرش ست کردم و روی کمر شلوارک چهارخونه ی طوسی-مشکیم کمربند باریک صورتی بستم تا جور ِ قشنگی پریشون باشم
چون قشنگ بودن مهمه.‏
مهمه که وقتی که خوبی یا وقتی که پریشونی،وقتی که کسی نیست که نگاهت کنه و شب ها وقتی که خوابی و حتی خودت هم نمیتونی خودت رو ببینی قشنگ باشی...چون قشنگ بودن یکی از خوبی های این دنیائه که هنوز از بین نرفته.‏
پریشونی ها رو به آرومی شکلات تلخی که طعم تند فلفل و آلبالو میده میخورم و فکر میکنم که گاهی این طعم رو دوست داشته باشم شاید..‏ 
و باز می دوم...اما،‏
توی سرم رویای یک صبح رو دارم
صبحی که پیرهن سفید و چین دار تابستونیم رو میپوشم و موهامو کمی حلقه حلقه میکنم و میذارم که روی سرشونه های سفیدم بیفتن‏؛با کسی که بعدترها فکر خواهم کرد کی باشه، برای صبحانه به یکی از رستوران هایی که هنوز دوسش دارم میرم،‏
همون وقت یکی از درخشان ترین لبخند هام رو بهش میزنم و میگم که
دیگه نمیخوام بدوئم.آرومم و عجله ای برای هیچ چیز نیست..‏
میگم که،تموم شد...نفسم رو گرفت اما تموم شد.‏

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

It's a late goodbye, such a late goodbye

خواب غم انگیز و عجیبی بود..‏
تو کتابخونه ی عمومی شهری که هر روزش بارونی بود پیرمردی بود که هر روز ساعت 3 بعد از ظهر تو بالکن رو به حیاطِ سبز کتابخونه با هم عصرونه میخوردیم.‏
من شیر قهوه میخوردم و پیرمرد چای آلبالو،بعضی روزها کیک میپختم و با چای و قهوه میخوردیم و بعضی روزها پیرمرد ساندویچ های خوشمزه ای از ماهی تن یا پنیر و نعنا درست میکرد و یک ساعتی کنار نرده ها حرف میزدیم..‏
به گمونم مدت زیادی بود که هر روز برای درس خوندن به کتابخونه میرفتم و با پیرمرد حرف میزدم چون وقتی که گفت از فردا دیگه نمیاد چون قراره بمیره من زدم زیر گریه و مدام میگفتم من اگه نبینمت دیگه هیچ کس نیست تو زندگیم که بتونم ببینمش یا  باهاش حرف بزنم و پیرمرد میگفت که دختر شیرینم تو جوون و قشنگی و دنیا پر از آدماییئه که دلشون میخواد تورو ببینن و باهات حرف بزنن چرا از نبودن پیرمردی مث من باید اینجوری غصه دار بشی؟
و من میدونستم چرا باید اینقدر غصه دار بشم اما نمیتونستم بهش بگم..نمیتونستم...‏
از صدای هق هق های خودم بود که از خواب پریدم..بلند شدم و نماز صبح خوندم.‏
تو قنوت نمازم گفتم که من دیگه نمیتونم هیچ چیزی رو از دست بدم.ترجیح میدم خودم یه از دست رفته ی ابدی باشم اما هیچ چیزی رو از دست ندم...‏
و دوباره به تخت برگشتم پاهامو توی دلم جمع کردم و خوابیدم.