۱۳۹۹ خرداد ۱۲, دوشنبه

In the Nothing of a Life

  کسی که تو سالهای دور نوشته های این وبلاگو مینوشت، اینقدر دور و غریبه که هیچ نمیتونم باور کنم شاید من بوده باشم، همین انگشتها روی کیبورد لغزیده باشن، همین چشم ها به صفحه ی کامپیوتر زل زده باشن. چقدر دوست داشتنی تر از تو بوده نازنین، دختری که روی ماه زندگی کرده، چقدر ذهن زیباتری داشته و چقدر بیشتر از تو زندگی میکرده.
  از کی نیست شدم و یادم رفت روزهایی رو که روی ماه زندگی میکردم رو؟ کسی هست که یادش بیاد؟ اگه نوشته های این وبلاگ نبودن، یاد خودم میبود حتی؟

۱۳۹۸ دی ۳, سه‌شنبه

زندگی مِثل نسیمِن ، زود اَرِیت..تا بیای پَهلوم بُمُنی ، دیر اَبوت

  یک ماه باقی مونده تا آزمون جامع دکتری، سی ساله ام و دو سال و نیمه که دیگه اون آدم سابق نیستم. درست همون وقتی که مامانی رفت و همه چیز بی معنی شد، درست همون وقتی که من نبودم اما مامانی داشت توی اتاق من روی تخت من میمرد و من هم همزمان داشتم قسمت اعظم شادی و خودی که بودم را از دست میدادم. بعد از اون دیگه دختر رقص های شبانه و قرمز های جنگلی و عطر نسترن های بهاری و نارنگی های سبز نبودم. همه چیز تا حد زیادی بی معنی شد چون مرگ اتفاق افتاده بود.
  حالا یک ماه تا آزمون دکتری باقی مونده و من توی سرم قصه ندارم، میدونین منی که توی سرش قصه نباشه خیلی ناتوانه. نمیتونم درس بخونم و میدونین خیلی مهمه که درس بخونم چون اگه نتونم اینو بگذرونم همه چیز حتی از اینی هم که هست بی معنی تر میشه..رفتن به یه کشور دیگه برای دکتری، نبودن کنار مامانی تو روزهای آخر عمرش به خاطر اون دکتری و در نهایت از پس امتحان بر نیومدن؟
  قرار بر اینه که از امشب به مدت یک ماه سعی کنم قصه هارو به سرم برگردونم،به خاطر مامانی و به خاطر برگردون عطر نسترن و نارنگی به دست هام.

۱۳۹۷ تیر ۱, جمعه

Here's to her who dreams,as foolish as it seams

لازم نیست طولانی بنویسم یا توضیحش بدهم،ساده و بسیط؛ روز به روز قلبم بیشتر مچاله میشه از دلتنگی مامانی که شگفت انگیز ترین جادوگر دنیاست.

۱۳۹۷ خرداد ۱۲, شنبه

Beyond This Violet Moon

شكر شيرينم، تو هر چيزي كه آرزو كني رو بهش خواهي رسيد،شوهري كه هروقت نگاهش ميكني انگار تمام مسابقه هاي عالم رو برنده شدي، خونه اي با سقف شيرووني و يك عالمه اتاق كه نميدوني باهاشون چيكار كني،ماشيني كه صداي اگزوزش هوش از سرت ميبره و مسابقه و يه مقدار زيادي آدرنالين،آشپزخونه ي پر نوري كه ميخواستي،دانشگاه جنگلي و هميشه برفي،اما هيچ وقت آرزو كرده بودي كه نتوني بخوابي؟ كه پياده روي تنهاي نيمه شب و بستني نيمه شب كه هيچ ليمونچلوي نيمه شب هم نتونه خوابت كنه؟ 

۱۳۹۶ اسفند ۲۴, پنجشنبه

از رنج هايى كه خواهيم كشيد

از چيزهايي كه طي اين سالها تغييري نكرده؛ حتي در خوشحالترين لحظه هاي زندگيم هم اگر كسي دستگاهي جلوم ميذاشت و ميگفت ميتوني زندگيتو از ابتدا از بين ببري، انگار كه هيچ وقت وجود نداشتي بي شك اينكارو ميكردم، بدون لحظه اي مكث. 

۱۳۹۶ آذر ۱۵, چهارشنبه

She's No Longer Here and It Doesn't Feel Like That

روزی که مامانی رفت، من صبحش از توی هواپیما زل زده بودم به جت ماهان کمی آن طرف تر و خیال میبافتم که اگر از هواپیما که پیاده شدم بدوم و در قسمت بار پنهان شوم ساعت 3 بعد از ظهر تهران خواهم بود. من ندویدم و عصر همان روز مامانی از دنیا رفت.

۱۳۹۶ آبان ۲۸, یکشنبه

کبوتر اهلی فرودگاه های حومه

اما من وقتی کوچک سال بودم و از این زندگی هیجان می خواستم چه می دانستم که یک وقتی می آید که مدام چمدان می بندم،نیمی از چمدان پر از زمستان و نیم دیگر پر از تابستان؛ و چه می دانستم که یک وقتی می آید که در سه کشور خانه خواهم داشت اما در تمامی آنها مسافر چند هفته ای خواهم بود. در کافه های فرودگاه درس میخوانم،از پله های هواپیما پایین می آیم و گرمی آفتاب چشمم را می زند، از پله های هواپیما پایین می آیم و سوز برف صورتم را می سوزاند.